📚
#حکایت_مردن_ملانصرالدین
روزی ملانصرالدین بالای شاخه درختی نشسته به بریدن آن مشغول بود شخصی فریاد زد احمق چه می کنی الان شاخه شکسته به زمین می افتی اتفاقاً در این موقع شاخه بشکست و ملانصرالدین به شدت بر زمین افتاد ولی او بدون اینکه اعتنایی به کوفتگی بدن خود کند، برخاست و یقه آن مرد را گرفت و گفت پیداست تو از عالم غیب خبر داری باید بگویی من کی می میرم .آن مرد که میخواست گریبانش را از دست او نجات دهد دروغی بافت و در جواب گفت هر وقت خرت بگوزد مقدمه فوت توست و همینکه دو دفعه بگوزد خواهی مرد. اتفاقا چند روز بعد از این واقعه برای آوردن هیزم با الاغ خود به کوه رفت در بین راه الاغش ضرطه خارج کرد ملا با خود خیال کرد که مرگ من نزدیک شده است پس از رفتن چند قدم الاغ بار دیگر پی هم دو ضرطه خارج کردملا از الاغ پایین آمد و فکر کرد که لابد من مرده ام پس روی زمین دراز کشید روستایی ها که این حالت را مشاهده کردند بر سرش آمدنددیدند که تکان نمی خورد تصور کردند مرده است در حال از ده خود تابوتی آورده او را در تابوت گذاشته برای دفن به گورستان بردند در اثنای راه به رودخانه رسیدند و برای عبور از آن با یکدیگر بحث می کردند و هر یک راهی را بهتر می دانستند ملانصرالدین از میان تابوت برخاسته نشست و راه را نشان داده گفت وقتی که من زنده بودم از این راه می رفتم😁
📙کانال حکایتهای بهلول و ملانصرالدین👇
📚
@Bohlol_Molanosradin