خبر فوتِ دوستمو شنیده بودم خیلی حالم گرفته بود،
از سر کار که اومد طبق معمول با همه خستگیهاش شروع کرد بگو بخند کردن؛
وقتی دید به حرفاش نمیخندم ازم پرسید چی شده؟
وقتی اتفاقی که افتاده بودو براش توضیح دادم اومد تو آشپزخونه دوتا چایی ریخت گذاشت رو میز گفت بیا بشین اینجا باهم غصه تو رو بخوریم؛
نگفت گریه نکن، نگفت حالا دیگه پیش اومده چیکار میشه کرد، نگفت خدا رحمتش کنه؛
کلیشه تحویلم نداد، گفت بیا بشین اینجا باهم غصه تو رو بخوریم.
آدم باید یکیو داشته باشه باهاش بشینه غصه بخوره؛
فقط خنده قشنگ نیست،
فقط شادی قشنگ نیست،
قشنگه بشینید باهم غصه همو بخورید.
| حامد رجبپور |
حکایت
@hkaitb