گفتم: سلام! آمده‌ام تا دوباره بنویسمت و هیزم کلمه ریختم آنجا گفتم: می‌خواهم بدانم نون نامت چه گونه بر تنور حس امروزم می‌چسبد و‌ امروز نبضم چه انفجاری خواهد داشت وقتی بگویم دوستت دارم... می‌خواهم دوباره بچینمت ای میوهٔ رسیدهٔ کامل ای اتفاق هر نفس افتادنی ای گوشت شیرین خالص تابستان می‌خواهم دوباره بخوانمت تا دوباره خواندنت را پرندگان مهاجر ترانهٔ اشتیاق وطن کنند و آسمان غروب پاییزی یکسره کهکشانی از ترانه و پرواز شود گفتم: سلام آمده‌ام تا دوباره بخوانم شاید سطری شگفت ناخوانده ماند، گلاویز حافظه‌ام شود و بخواهد بداند که خوانده بوده‌امش از این یا نه و یا نوشته بوده‌امش اصلا؟ یا از پرنده‌ای شنیده بوده‌امش. سلام..! سلام..! آمده‌ام تا دوباره حفظت کنم بخوانمت، شب روز بیداری رویا ای درس سخت ناآموختنیِ زیبا.... حکایت @hkaitb