این متن برندهء جایزهء ادبی کوتاه آلمان شد 🤔
مردی
درحال
مرگ بود؛
وقتی كه
متوجه
مرگش شد؛
خدا را
باجعبهای
در دست دید!!
خدا گفت :
وقت رفتنه
مرد گفت :
به این زودی؟
من نقشههای
زیادی داشتم
خدا گفت :
متاسفم
ولی
وقت رفتنه!!
مرد از خدا پرسید:
در جعبها
چي داری؟
خدا گفت:
متعلقات
تو را
مرد پرسید :
متعلقات من ؟
یعنی :
همه چیزهای من؟!!
لباسهایم،
پولهایم و ...؟
خدا گفت:
آنها ديگر
مال تو نیستند!
آنها متعلق
بهزمین هستند
مرد گفت :
خاطراتم چی ؟
خدا گفت :
آنها متعلق
به زمان
هستند
مرد پرسید :
خانواده
و دوستانم هستند؟
خدا گفت :
نه ،
آنها موقتی
بودند !!
مرد پرسید :
زن و
بچههایم هستند ؟
خدا گفت :
آنها متعلق به
قلبت بودند
مرد باز پرسید :
پس وسایل
داخل جعبه
حتماً اعضای بدنم
هستند ؟
خداگفت :
نه ؛
آنها متعلق
بهگرد و غبار
هستند !!
مرد گفت :
پس مطمئناً
روحم است ؟
خدا گفت :
اشتباه میکنی!!
روح تو
متعلق
بهمن است !
مرد
با چشمانی پُر از اشک
و باترس زیاد
جعبه را
از خدا گرفت
و باز كرد ؛
دید خالیاست!!
مرد
با دلی شکسته گفت :
من هرگز
چیزی نداشتم ؟
خدا گفت :
درسته ،
تو مالك
هیچ چیز نبودی !
مرد گفت :
پس من،
چی داشتم ؟
خدا گفت :
لحظات زندگی
مال تو بود.
هرلحظه که
زندگی کردی
مال تو بود.
زندگی
فقط
لحظه ها
هستند؛
قدر
لحظه ها را
بدانیم و
لحظه ها را
دوست داشته باشیم
آنچه از سر گذشت ؛
شد: سرگذشت !!
حیف بیدقت گذشت؛
اما گذشت !
تا که خواستیم
یک «دو روزی» فکرکنیم؛
بر در خانه نوشتند :
⇦ درگذشت ⇨
قدر همدیگر و لحظات خوب را بدانيم
این متن برنده جایزهء ادبی کوتاه آلمان شد
تقدیم به همه بزرگواران و فرهیختگان عزیز امیدوارم قدر لحظات زندگی را بدانیم