برای برادرم سید محمدمهدی شفیعی و داغی که بر دل دارد... مردی که مژده داد سحر را مشتاق بود صبح و سفر را... دل برده بود از همه ی شهر دل داده بود اهل نظر را پروانه بود و در ره جانان با جان خریده بود خطر را وقت قنوت سبز دعایش یک شهر دیده بود اثر را سرو صبور و پر ثمر ما بر سینه داشت زخم تبر را وقت سحر پرید و کماکان باور نمی‌کنیم خبر را بر دوش توست... تاب بیاور سنگینی عبای پدر را رفت و هنوز منتظرانیم همراه او طلوع سحر را... @hmoaddab