ذهن غیر قابل تأمّل؛ فصلها و قصّهها مثل یک دورهمیِ دوستانه چیده شده است، برای شنیدن از دوستی به اسم «مجید» و ماجراهایش؛ ماجراهایی که او را از محلّهی یافتآباد تهران به خانطومان سوریه رساند تا تقدیر برای او آنجا رقم بخورد. مجید این راه را از امام حسین (علیه السّلام) خواسته بود و وقتی که زنعمویش از او پرسید که در کربلا از آقا چه خواسته، مجید در جوابش فقط یک حرف زد: «من از امام خواستم من را آدم کند، عوض بشوم، زندگیام را عوض کند، دستم را بگیرد و از این راهی که میروم برم گردانَد.»
با صفحات این کتاب، مسیرِ رفتهی یک جوان را زندگی میکنیم؛ از روزهای تاریک و آغشته به منم بودنهایش تا روزهای پاک و سفیدی که جز نجات جان دیگر انسانها دغدغهای ندارد؛ از شلوارهای زخمی جین و دربهدر دنبال خالکوب گشتن تا سروکلّه زدن با آدمخوارهای داعشی، با گوشت و پوست و استخوان و تن و جان! کتاب «مجیدبربری» روایتی جانانه است از مجیدی که مثل خیلی از جوانهای امروزی با تمام اعتقادات غریبه بود، امّا یک اتّفاق مسیر زندگیاش را بهکلّی عوض کرد؛ آنقدر عوض که همه اینطور خبر شهادتش را شنیدند: «این پسره رو میشناسی توی یافتآباد؟ محلّهی خودمان قهوهخانه داشت؛ خیلی شوخ و شلوغ بود، با نصف محل هم سلاموعلیک داشت؛ اوّلِ بچّهخفنها بود و آخرِ صفا و مرام؛ اون هم میگن شهید شده!»"
http://farsi.khamenei.ir/book-content?id=58299#:~:text=1403/08/21,%D9%85%DB%8C%DA%AF%D9%86%20%D8%B4%D9%87%DB%8C%D8%AF%20%D8%B4%D8%AF%D9%87!%C2%BB