استاد گیر داده است که مهرههای کمر که خم نمیشود خانم! اشتباه نوشتهای! بعد یک ساعت کشش میدهد که مهرهها جا به جا میشود و فلان و فلان اما خم نه! بعد بچهها هم پشتش میآیند. من اما محو تصویری بودم که میساختم و کلمهها از دستم در رفت. باز یاد عشق میافتم. داستانم، داستان عشق بود. تمام یکسال پیش را به آن فکر کردم و توی کتابهای روانشناسی و فلسفی پرسه زدم که یعنی چه؟ این عشق یعنی چه؟ هیچکدام راضیام نمیکرد. همهی تعریفها یک چیزی کم داشت. مثل مهرههای کمر که خم نمیشود!
امشب وسط یک روضهی صوتی، بالاخره عشق را دیدم. یک عشق با تمام جزئیات. یک عشق که دیگر ناقص نبود!
اما داشت خم میشد.
عشق بزرگ بود و قوی اما خم میشد.
استاد قبول میکند که عشق ممکن است خم بشود؟
#مادر🖤