آنقدر از آشپزی پرت بودم که حتی نمی‌دانستم چطور باید سیب‌زمینی را خلالی کنم. این را وقتی فهمیدم که یک دیگ بزرگ سیب‌زمینی پوست‌کَنده جلویم گذاشتند و گفتند خلالش کن. نگاه کردم به قطره‌های آبی که از رویشان سُر می‌خورد و توی ذهنم یک معادله‌ی چندمجهولی را حل می‌کردم. خجالت می‌کشیدم سرم را بلند کنم و به دست‌های آدم‌های اطرافم خیره بشوم یا حتی سوالی بپرسم. بعد از چند ثانیه به این نتیجه رسیدم که باید کاری کنم. یکی را برداشتم. از وسط نصفش کردم‌. بعد فهمیدم که اگر اول حلقه‌ای برش بزنم بعد می‌توان خلالی‌شان کرد. معادله‌ام حل شده بود و سرم را بالاتر گرفته بودم. مثل حالِ تمام وقت‌هایی که بعد از دادن برگه‌های امتحان ریاضی و فیزیک و شیمی داشتم. چند دقیقه‌ای شده بودم همان بچه خرخون کلاس که با دیدن دست‌های زن کناری‌ام باز خودم را باختم. به طرز هنرمندانه‌ای با چند برش طولی و در یک مرحله سیب‌ها را خلالی می‌کرد. نیاز نبود جان بکند تا آن چاقوی بزرگ و کُند را فرو کند در دل سیب‌ها و حلقه‌شان کند. بعد هم با هزار زخم روی شستش، آن‌ها را خلال کند. شستم شده بود مثل بدنی شلاق خورده. چنان چاقو را فشار دادم که ناگهان خون از کل بند اول شستم فوران کرد. سیب و چاقو را پرت کردم روی سینی روحی. انگشت‌های دست دیگر را پیچیدم دور شستم. خون از لای انگشتانم سُر می‌خورد به سمت مچ دستم. حس می‌کردم الان‌هاست که دندان‌های بالایی‌ام از زور فشاری که به لب‌هایم می‌آورند لق شوند. به خون که نگاه می‌کردم از خودم می‌پرسیدم من کجا بودم توی تمام آن‌سال‌هایی که مامان سیب‌زمینی خلال می‌کرد؟ چرا سهم بیشتری جز نق زدن و خوردن‌شان نداشتم؟ چرا هیچ تصویری از دست‌های مامان با سیب‌ها ندارم؟ چرا فقط صدای خرت خرت چاقو روی تنِ سیب‌زمینی‌ها برایم آشناست؟ بعدها خیلی زود یاد گرفتم چطور خلال کنم. سرخ کنم. آشپزی کنم. اما همیشه حسرت تصویرهایی زیادی روی دلم مانده. تصویرهایی که توی شتاب زندگی‌ام سوختند و جزغاله شدند. حالا پسرک دارد سیب سرخش را گاز می‌زند و مردمک چشم‌هایش روی دست‌هایم و سیب‌زمینی‌ها ثابت مانده. نمی‌دانم فقط دارد به خرت خرت‌اش گوش می‌کند یا تصویر را هم می‌بیند! کاش تا قبل از اینکه دست‌هایش خونی شود، یاد بگیرد چطور باید سیب‌زمینی‌ها را خلالی کند. @hofreee