دهانم خشک است. انگار سالهاست ذرهای بزاق هم درونش ترشح نشده. بطری قهوهای دلستر را از توی یخچال میگیرم. استاد دارد راجع به جایگاه زن و مادر حرف میزند. صدایش رسا و کلفت است. با اینکه نوشتهای جلویش نیست حتی یک تپق هم نمیزند. انگشتانم را دور درب طوسی بطری میپیچانم. از عهد حضرت نوح به این طرف باز نشده است. نگاه میکنم به پسرها که روی تشک سبزشان ولو شدهاند. بچهها پشت هم کامنت میگذارند و حرفهای استاد به وجدشان آورده. بطری را بین زانوهایم میگذارم. خنکیاش از شلوار زردم نفوذ میکند به پوست پاهایم. درب را خلاف جهت ساعت میپیچانم. انگشتها و کف دستم قرمز و چینخورده شدهاند. استاد احتمالا زیاد منبر میرود. از این حاجخانمهاست که حتما خوب هم گریز میزند به روضه. مریم میگفت گران هم هست. پارچهای برمیدارم و روی درب بطری میگذارم و میپیچانم. با تمام جانی که دارم. رگهای دست و احتمالا گردنم حالا سیخ ایستادهاند. بالاخره فِشی میکند و باز میشود. درون دستم میلرزد و کفها مثل آتشفشان فوران میکنند. سریع دهانهی بطری را به سمت دهانم میبرم. تند است و تیز. زیرچشمی به پسرها زل میزنم. هنوز خوابند. استاد حالا به پرسش کلاسی رسیده است. با دهان پُر از کف دنبال لیوان تمیزی بین کوهِ ظرفهای کثیف و نشُسته میگردم. اول فکر میکنم گوشهایم اشتباه شنیده اما بعد از دومین و سومین بارِ تکرار اسمم میفهمم نه درست است. استاد مرا صدا زده و نظرم را میپرسد. دهانهی بطری را به دهانم میبرم و مایع خنک را قلپ قلپ پایین میدهم. وسطهای مری چیزی مثل سنگ راه مایع را میبندد. محتویات دهانم را درون سینک میریزم. میخواهم روی دکمهی میکروفن بزنم اما هجوم سرفهها امان نمیدهد. پسرها بیدار شدهاند و با چشمها پفی و ابروهای هشتی زل زدهاند به من. به زنی که کف آشپزخانه چنبره زده و شکمش را گرفته و کف دلستر بالا میآورد و چشمهایش پُر از اشک است. استاد میگوید برایم متاسف است. برای آنهایی که فقط کلاس را باز میکنند و میروند پی کارشان. میگوید یک منفی گنده برایم میگذارد که پاکنشدنی است. وسط سرفههایی که حالا گریز به عُق زده به این فکر میکنم که استاد عمیقا جایگاه زن و مادر را درونم نهادینه کرده!
قربان کلام نافذ و چشمهای سبزش.
#حفرهها
@hofreee