رقصیدنِ با قطعیت یا قطعیتِ با رقصیدن؟ هر کس که می‌مُرد، تا دفنش نمی‌کردند خوابمان نمی‌برد. توی رختخواب پهلو به پهلو می‌شدیم. به بهانه‌ی آب، سرمان را مثل کوکو ساعت می‌کردیم توی یخچال و درمی‌آوردیم. به مُرده و خانواده‌اش فکر می‌کردیم. گاهی آنقدر توی فکرش غرق می‌شدیم که می‌آمد درون نیمچه‌چُرت‌هامان. مامان می‌گفت چون روحش هنوز سرگردان است. باید دفن شود تا هم او آرام بگیرد هم ما. راست هم می‌گفت. بعد از تشییع‌شان، خاکی و سبک می‌رسیدیم به خانه و یک دل سیر می‌خوابیدیم. آرام می‌گرفتیم! دیشب که خبر سقوط بالگرد را فهمیدم، دوباره شدم مثل چند سال پیش. نمی‌خواستم اما قصه‌ی روح سرگردان را باور کنم. گوشی را گذاشتم روی حالت هواپیما. گفتم ایران می‌برد. همان قطعیتی را داشتم که سر بازی تیم ملی در نیمه نهایی جام ملت‌های آسیا. ساعت هشت، دقیقا هشت، که بیدار شدم تیم ملی‌مان ولی باخته بود و من توی شوک عمیقی به نتیجه‌ی بازی نگاه می‌کردم. به آیات قرآن و آن ربان مشکی کنار صفحه‌ی تلویزیون. ما باخته بودیم! این‌سری مایی که می‌گویم ازقضا بچه‌های تیم ملی و مسئولین نبودند! ما بودیم! ما مردم! همانطور که دندان‌هایم را روی لب‌ پایینم فشار می‌دادم که بُغض توپی‌ام بیرون نپرد، چشمم خورد به کامنتی. "شما توی عزای ما رقصیدین. ما هم توی عزاتون می‌رقصیم!" با خودم فکر می‌کردم کدام عزا را می‌گوید؟ بعد ما به قول خودشان چادرچاقچولی‌ها رقص بلد نیستیم که! ما که همیشه هوار زده‌ایم سلاح‌مان اشک است. بعد مگر تیم نباخته؟ مگر تیم ملی‌مان چند تا گل نخورده؟ مگر ما قهرمانی را از دست نداده‌ایم؟ مگر مای آن‌ها با مای ما فرق دارد؟ دارد از کدام بازی و کدام تیم می‌گوید؟ مگر ننشسته توی جایگاه هواداران ایران؟ درون بازی مگر به جز دو جایگاه خودی و غیرخودی، جای دیگری هست؟ تا اینکه باز یاد حرف مامان افتادم. قصه‌ی روح‌های سرگردان. شاید کامنت یک روح سرگردان را دیدم که باید به خاکش بچسبد تا آرام بگیرد! و آرام بگیریم و بعدش دیگر این پهلو و آن پهلو نشویم و راحت بخوابیم! @hofreee