فردا و پسفردا را باید بگذارم برای درست کردن خورشها و هرچیزی که بشود فریز کرد. باید کارم را برای دم افطاری و سحری آسانتر کنم. خانه را هم باید گردگیری کنم. بچهها باید حمام بروند. باید برنامهای بریزم که هم به کارهایم برسم و هم کمخوابی ماه مبارک را جبران کنم. چقدر وقتی این همه "
باید" میگویم احساس خستگی میکنم. میدانم که لیست را اگر بچلانم به دو سه فراز از ابوحمزه یا دعای سحر چُرتکی میرسم. مثلا اگر حسین بگذارد روزی یک صفحه قرآن بعد از نماز بخوانم چه خوب میشود. تازه اگر چادر را از روی سرم نکشد و صفحههای قرآن را پاره نکند. با گوشی بخوانم بهتر است اما آن را هم باید یواشکی دست بگیرم که رنگهای صفحه جذبش نکند. سر ظهر که حس کردم دارم از گرسنگی و تشنگی هلاک میشوم و حسین هم پیگیر شیر است باید صلوات بفرستم. زیاد. خدا ولم نمیکند. تازه اوضاع من از زهرا که مریضی امانش را بریده بهتر است. شکر کن و حرف زیادی نزن زن. کاش زهرا خوب بشود. اگر قرار نیست خوب بشود دلش را خوش کن خدایا.
دل مهم است. بکَنش از همه چیز. من را هم بکَن. کاش با دلخوش و بیحسرت تمام کنی مرا.
دلی که فقط به تو خوش است. با تو خوش است.
اگر میشد امسال بعد از افطاری برویم مسجد محل کیفم کوک میشد. از اینکه پیرزنها چپ چپ نگاهم کنند موقع بازی بچهها بدم میآید. اینکه کسی با چشمهایش بشمارد چند تا بچه دارم و هزار سوال جور واجور بپرسد هم. وگرنه به دویدن دنبال بچهها عادت دارم. دیگر زهرمارم نمیکند. ولی من که نه به نماز میرسم نه دعا چرا بروم؟ ورِ مادرانهام دارد میگوید " خب واسه بچهها! ". نمیدانم! دلم چقدر برای نماز جماعت خواندن تنگ شده. چرا آنروزها که بچه نداشتم بیشتر نرفتم و نخواندم؟ آخ از عطر چای و زولبیا موقع خواندن دعای افتتاح. دعا را حفظ بودم اما الان حتی یک کلمه را یادم نمیآید. همیشه ماهرمضانها، مامان رادیوی قدیمیمان را از کمد درمیآورد. با صدای دعای سحر مرحوم صالحی بیدار میشدم. چشمبسته و هولهولکی غذا میخوردم. حالا اما نمیشود دعای سحر بگذارم. نه رادیو داریم نه میشود تلویزیون را روشن کرد. پسرها بیدار میشوند و میچسبند که پیششان بخوابم. بعد هم از سحری خوردن میمانیم. کِی بزرگ میشوند که باهم دور سفره جمع شویم و رادیو بخرم؟
آه! امان از خواب شیرینِ بعد از نماز و سحری که برایم عمر زیادی ندارد. کلهصبح بمب میخورد به خانهمان و باید بیدار شوم. خدایا ماه رمضانی تبدیلم کن به یک ربات که نمیخوابد. نمیشود نه؟
دلم هم مانده. باید حسابی بتکانمش که چین و چروکهایش باز شود. دیشب سر سجاده فکر کردم که امسال چه کسی دلم را شکست و باید حلالش کنم؟ تو بگو حرف اول اسم کسی اگر یادم آمد! هیچ و هیچ. میثاق راست میگفت که حافظهی ماهی را دارم. کاش بقیهی آدمها هم راجع به من
ماهی باشند. یادشان برود. ببخشند.
شبهای قدر را بگو. زنده هستم تا آن موقع؟ پسرها را باید با هزار ترفند راضی کنم که توی اتاقشان بخوابند. گهوارهی حسین را هم آرام ببریم به آن یکی اتاق. پاورچین پاورچین بیایم سمت تلویزیون. صدا را روی شماره یک یا دو بگذارم. همین که تصویر داریم کافی است. دعاها و نمازها را باید تند تند بخوانم تا حسین بیدار نشده. مثل غذاخوردنم. ایستاده. باری به هر جهت. فقط برای اینکه سیر شوم و لرزش دست و پاهایم تمام شود. حالا شکم را میشود سیر کرد! روحم با این جنبیدن پشت هم لبها و دولا راست شدنهای الکی سیر میشود؟ معلوم است که نه! علما آن همه
دل میدهند نمیشود. چه برسد به من. دوستت دارم ولی خدایا. امیدم به این بچههاست که بهخاطر آنها که شده
نورت را بگیری سمت خانهمان. اصلا امسال همت کنم و همگی برویم مصلایی جایی چه؟ میدانم تمام لحظههای شب قدرم به حرص و جوش خوردن، مف دماغ گرفتن، آب و خوراکی دادن، سرویس بهداشتی پیدا کردن، بچه خواباندن و دویدن میگذرد اما شاید ارزید. خدا دلش میخواهد این مدلی ببیند مرا، ها؟ باز هم نمیدانم!
خب! باید فکر کنم باز چه چیزهایی میماند؟ حس سفرهی رنگارنگی را دارم که همه چیز رویش فت و فراوان است اما باز هم انگار چیزی کم دارد! یک چیز بزرگ که نبودش خیلی توی چشم است. ماه مبارک نیامده باید پیدا کنم آن یک چیز را. از پسش برنیایم چه؟
اصلا خدایا تو سفرهام را کامل کن. میشود لطفا؟ به خاطر همان بندههای کوچکت که پیگرانه دنبالت هستند!
ما منتظر نور توییم روی خانهمان...
#ماهِمامانیِخدا
@hofreee