📗 معرفی کتاب
#دیدم_که_جانم_میرود
✅امانتی
🕊️ شهید مصطفی کاظم زاده🕊️
مناسب برای قشر جوان
فوق العاده زیبا و اثر گذار 👌
- زد زیر گریه.
همه اش می گفت: من عاشقتم، اصلاً این چیزا برام مطرح نیست.
گفتم: اتفاقاً این عشق نیست که توش بخوای التماس کنی باهات تنها باشم. دیگه نه من واسه تو ارزش دارم، نه تو برای من.
بی چاره اون قدر مظلوم بود که نمی دونست این کارا گناهه.
- جِدّی می گی؟
- حمید، به خدا بی چاره اصلاً خدا و دین رو نمی شناخت. همه ی خونواده شون مدام دنبال گند و کثافت بازی هستند. اصلاً نه خدا رو می شناخت نه نماز و پاکی رو می فهمید. خلاصه خدا رحم کرد و همان یه تیکه ای که بهِش گفتم، باعث شد به گریه بیفته. خیلی هم بدجور گریه می کرد. منم شروع کردم براش از دین و خدا گفتن.
- بعد چی؟
- بعد این که یواش یواش نماز رو یادش دادم. بهِش گفتم نباید بی حجاب بیایی بیرون که گفت: من اگه یه روز آرایش غلیظ نکنم، مادرم مسخره ام می کنه، چه طوری بی حجاب نیام بیرون؟
بهِش یاد دادم توی خونه آرایش کنه، ولی وقتی اومد بیرون توی کوچه آرایشش رو پاک کنه و چادر سرش کنه.
- چادر؟
- بله چادر. اتفاقاً یه چادر مشکی هم خرید. نماز خوندنش چه جالبه. بهِش یاد دادم وقتی می آد بیرون، نماز ظهر و عصر و مغرب و عشا رو توی مسجد بخونه.
بی چاره نماز صبح رو هم یواشکی توی خونه شون می خونه. بعد دیدم این جوری نمی شه که همه اش دزدکی بخواد خوب باشه. آخرش یواش یواش آرایش نکرد، بعد روسری سرش کرد تا این که تونست به خونواده اش بقبولونه که می خواد سالم و مؤمن زندگی کنه. آخرشم شد اینی که امروز دیدی؛ یه دختر چادری مؤمن.