داداشم اینا رفتن سمت قزوین، شب رو جمکران موندن. اون شب که شب آخر هم بود، من پیش معصومه بودم، ضربان قلب بچه خوب بود، اما گاهی بالا پایین می‌شد، یه دکتری اومد برا معاینه، ازش پرسیدم چطوره: گفت متأسفانه خوب نیست😓 _یا خدا اینکه خوب بود نفس‌های معصومه تند میشد، بی‌قراری می‌کرد، هی می‌گفت آب‌‌...آب.‌‌‌.. اما آب براش ضرر داشت😔 گاهی خیلی کم، با اجازه پرستارها تو دهانش یکم آب می‌ریختم. اما باز می‌گفت آب...😭 بچه‌ها معصومه تازه حرف اومده بود، فقط می‌تونست مامان و بابا و آب...بگه😭😭 همه‌اش چشمش دنبال ظرف آب بود، که اونو یه جایی گذاشته بودیم نبینه. وقتی گریه و بی‌قراری می‌کرد بهش می‌گفتم آب می‌خوای؟ فوراً ساکت می‌شد و با اشاره می‌گفت اوهوم...😭 آب که می‌خورد دوباره می‌گفت آب... یبار بهش گفتم چشماتو ببند مامان اومد میگم برات آب بیاره، با حرص گفت نه... (ینی وقتی الآن اینجا آب هست همینو بده)😭 گاهی هم که می‌گفتم چشماتو ببند، چشماشو می‌بست و می‌خوابید... عزیز دلم تازه حرف اومده بود، نمی‌تونست همه کلمات رو بگه، نمی‌تونست بگه کجام درد میاد، اما وقتی ازش می‌پرسیدم، با اشاره جواب میداد. شکم‌شو می‌مالیدم، می‌گفتم اینجا درد میاد؟ با اشاره می‌گفت اوهوم... بچم هوشیار بود، حالیش میشد.😭