🔞داستان شهوت ، پسر جوان و پیرمــرد پسر جوانی ،با وسوسه یڪی از دوستانش به محلی رفتند ڪه زنان بدڪاره در آنجا خود فروشی می ڪردند. او روی یڪ صندلی در حیاط آنجا نشست . در آنجا پیرمرد ژولیده ای و فروتنی بود ڪه حیاط و صندلی ها را نظافت می ڪرد. پیرمرد در حین ڪارڪردن ، نگاه عمیقی به پسرجوان انداخت و سپس پیش او رفت و پرسید : پسرم ، چند سالت است گفت : بیست سالم است . پرسید : برای اولین بار است ڪه اینجا می آیی گفت : بله پیرمرد آه پر دردی از ته دل ڪشید و گفت ... برای ادامه ڪلیڪ ڪنیــد... 👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2619539499Cf338b56ac3