🌹مهرناز🌹۹۶ صبح اصلا حوصله مدرسه نداشتم اما مجبور. بودم حاضر شدم و رفتم دم در خبری از بابا نبود یه ربع وایسادم تا اومد منو رسوند مدرسه و گفت پریناز خیلی دلش برام تنگ شده بعد مدرسه برم خونه اما من قبول نکردم و گفتم پریناز و بیار خونه آقاجون بعد مدرسه هم سوار سرویس شدم و برگشتم خونه آقاجون خونه آقاجون راحتتر بودم و کمک آقاجون بودم گاهی باهام درد و دل میکرد که چطوری با آنا ازدواج کرده در مورد بچه هاش میگفت چند روز گذشت و بابا پریناز و آورد پیشم شدیدا بیحال بود محکم بغلم کرد و گریه کرد که چرا تنهاش گذاشتم با آقاجون کلی براش حرف زدیم و قول دادیم که دو سه روز یه بار بیاد همو ببینیم روزهام میگذشت و تابستون شد مدرسه ها تعطیل شد دلم میخواست میتونستم مثل بقیه دخترا برم با دوستام بیرون اما ددوستی نداشتم و اجازه اشو هم نداشتم گاهی عمه ها می اومدن سر میزدن بهمون آقاجون هر روز ضعیف تر میشد تا اینکه سرفه هاش شدت گرفت شب تا صبح تو پذیرایی قدم میزد و سرفه میکرد دیگه خبری از غذاهای خوشمزه اش نبود خودم کم کم یاد گرفتم و دست بکار شدم براش سوپ و آش میپختم عمو می اومد گاهی دکتر میبردش اما فایده ای نداشت آقا جون یه روز همه بچه هاش و جمع کرد دورش و گفت تنها بیان بدون شوهر و زن همه اومدن بابا هم اومده بود گفت میخواد وصیت کنه عمه هام گریه کردن و گفتن این حرفها شگون نداره آقاجون کاغذی درآورد و داد دست عمو و گفت به اندازه ای که قانون اجازه میداد وصیت کردم شماها بچه هاتون سر خونه و زندگیشون هستن تنها کسی که دست من براش از گور بیرونه مهرناز هست عمه ها و عموها انگار بهشون برخورد و پچ پچ هاشون شروع شد ارسال فقط با لینک |عضوشوید 👇 https://eitaa.com/honarekadbanou/20 ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ °•🍃🌸🍃•°