رمان عدنان قسمت 8 (101)
خوب میفهمیدمگریه حلیه فقط از بیقراری یوسف نیست؛ چهار روز بود
عباس به خانه نیامده و در سنگرهای شمالی شهر در برابر
داعشیها میجنگید و احتماالً دلشوره عباس طاقتش را
تمام کرده بود. زنعمو اشاره کرد یوسف را به او بدهد تا
آرمَش کند و هنوز حلیه از جا بلنده نشده، خانه طوری
لرزید که حلیه سر جایش کوبیده شد. زنعمو نیمخیز شد
و زهرا تا پشت پنجره دوید که فریاد عمو میخکوبش کرد
:»نرو پشت پنجره! دارن با خمپاره میزنن!« کالم عمو
تمام نشده، مثل اینکه آسمان به زمین کوبیده شده باشد،
همه جا سیاه شد و شیشههای در و پنجره در هم شکست.
من همانجا در پاشنه در آشپزخانه زمین خوردم و عمو به
سمت دخترها دوید که خردههای شیشه روی سر و
صورتشان پاشیده بود. زنعمو سر جایش خشکش زدهبود و حلیه را دیدم که روی یوسف خیمه زده تا آسیبی
نبیند. زینب و زهرا از ترس به فرش چسبیده و عمو هر
چه میکرد نمیتوانست از پنجره دورشان کند. حلیه از
ترس میلرزید، یوسف یک نفس جیغ میکشید و تا
خواستم به کمکشان بروم غر ش انفجار بعدی، پرده
گوشم را پاره کرد. خمپاره سوم درست در حیاط فرود آمد
و از پنجرههای بدون شیشه، طوفانی از خاک خانه را پُر
کرد. در تاریکی لحظات نزدیک اذان مغرب، چشمانم جز
خاک و خاکستر چیزی نمیدید و تنها گریههای وحشتزده
یوسف را میشنیدم. هر دو دستم را کف زمین عصا کردم
و به سختی از جا بلند شدم، به چشمانم دست میکشیدم
اما حتی با نشستن گرد و خاک در تاریکی اتاقی که چراغی
روشن نبود، چیزی نمیدیدم که نجوای نگران عمو راشنیدم :»حالتون خوبه؟« به گمانم چشمان او هم چیزی
نمیدید و با دلواپسی دنبال ما میگشت. روی کابینت
دست کشیدم تا گوشی را پیدا کردم و همین که نور
انداختم، دیدم زینب و زهرا همانجا پای پنجره در آغوش
هم پنهان شده و هنوز از ترس میلرزند. پیش از آنکه نور
را سمت زنعمو بگیرم، با لحنی لرزان زمزمه کرد :»من
خوبم، ببین حلیه چطوره!« ضجههای یوسف و سکوت
محض حلیه در این تاریکی همه را جان به لب کرده بود؛
میترسیدم امانت عباس از دستمان رفته باشد که حتی
جرأت نمیکردم نور را سمتش بگیرم. عمو پشت سر هم
صدایش میکرد و من در شعاع نور دنبالش میگشتم که
خمپاره بعدی در کوچه منفجر شد. وحشت بیخبری از
حال حلیه با این انفجار، در و دیوار دلم را در هم کوبید شیشه جیغم در گلو شکست. در فضای تاریک و خاکی
اتاق و با نور اندک موبایل، بالخره حلیه را دیدم که با
صورت روی زمین افتاده و یوسف زیر بدنش مانده بود.
دیگر گریههای یوسف هم بیرمق شده و بهنظرم نفسش
بند آمده بود که موبایل از دستم افتاد و وحشتزده به
سمتشان دویدم. زنعمو توان نداشت از جا بلند شود و
چهار دست و پا به سمت حلیه میرفت. من زودتر رسیدم
و همین که سر و شانه حلیه را از زمین بلند کردم زنعمو
یوسف را از زیر بدنش بیرون کشید. چشمان حلیه بسته و
نفسهای یوسف به شماره افتاده بود و من نمیدانستم
چه کنم. زنعمو میان گریه حضرت زهرا را صدا میزد
و با بیقراری یوسف را تکان میداد تا بالخره نفسش
برگشت، اما حلیه همچنان بیهوش بود که نفس منبرنمیگشت. زهرا نور گوشی را رو به حلیه نگه داشته بود
و زینب میترسید جلو بیاید. با هر دو دست شانههای حلیه
را گرفته بودم و با گریه التماسش میکردم تا چشمانش را
باز کند. صدای عمو میلرزید و با همان لحن لرزانش به
من دلداری میداد :»نترس! یه مشت آب بزن به صورتش
به حال میاد.« ولی آبی در خانه نبود که همین حرف عمو
روضه شد و ناله زنعمو را به »یاحسین« بلند کرد. در
میان سرسام مسلسلها و طوفان توپخانهای که بیامان
شهر را میکوبید، آوای اذان مغرب در آسمان پیچید و
اولین روزهمان را با خاک و خمپاره افطار کردیم. نمیدانم
چقدر طول کشید و ما چقدر بال بال زدیم تا بالخره حلیه
به حال آمد و پیش از هر حرفی سراغ یوسف را گرفت.
هنوز نفسش به درستی باال نیامده، دلش بیتاب طفلشبود و همین که یوسف را در آغوش کشید، دیدم از گوشه
چشمانش باران میبارد و زیر لب به فدای یوسف میرود.
عمو همه را گوشه آشپزخانه جمع کرد تا از شیشه و پنجره
و موج انفجار دور باشیم، اما آتشبازی تازه شروع شده بود
که رگبار گلوله هم به صدای خمپارهها اضافه شد و تنمان
را بیشتر میلرزاند. در این دو هفته محاصره هرازگاهی
صدای انفجاری را میشنیدیم، اما امشب قیامت شده بود
که بیوقفه تمام شهر را میکوبیدند. بعد از یک روز روزه-
داری آنهم با سحری مختصری که حلیه خورده بود،
شیرش خشک شده و با همان اندک آبی که مانده بود
برای یوسف شیرخشک درست کردم. همین امروز زنعمو
با آخرین ذخیرههای آرد، نان پخته و افطار و سحریمان
نان و شیره توت بود که عمو مدام با یک لقمه نان بازیمیکرد تا سهم ما دخترها بیشتر شود. زنعمو هم ناخوشی
ناشی از وحشت را بهانه کرد تا چیزی نخورَد و سهم نانش
را برای حلیه گذاشت. ا