🔎 📘 حس می‌کردم که زن‌ها از پشت درهای نیمه‌باز و پرده‌های توری آویزان جلوی پنجره‌ها مرا می‌پایند و لب می‌گزند، نرمۀ میان انگشت شست و اشاره‌شان را دندان می‌گیرند و لیچار می‌گویند. کوچه و پنجرۀ خانه‌ها را از نظر گذراندم. خبری نبود. 📕 آن سوی کوچه بچه‌ها فوتبال بازی می‌کردند. سر که گرداندم امیر را دیدم که جلویم ایستاده و دستش را پیش آورده. جا خوردم. توت‌های درشت و سفید میان کاسۀ رویی کج‌وکوله دل می‌بردند. 📚 📝 🛒 لینک خرید کتاب 🔰 با از برنامه های فرهنگی هنری استان باخبر باشید 👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/38469926C37cb57d229