امشب تو روضه نرگس داشت این‌ور اون‌ور قِل می‌خورد و راه می‌رفت. یه پسر داشت می‌دوید که محکم‌ خورد به نرگس. زانوی راست پسر خورد به سر نرگس. نرگس پرت شد بغل یه پیرمرد. یکی دو ثانیه بعدش نرگس توی بغلم بود و نفسش به زور از گریه بالا می‌اومد. بردمش جلوی کولر و گفتم آب می‌خوری بابا؟ بیا یه‌چیکه آب بخور نفست بیاد بالا. روضه‌خون داشت می‌خوند که «فوقف العباس متحیرا...» جیگرم جزغاله شد. بچهٔ من، نه تشنه‌اش بود، نه زیر آفتاب، نه نگاه نامحرم، نه خار به پاش، نه بی‌بابا... ما چی می‌فهمیم از غم حسین(ع)؟... این دو روز دعاگو هستم و بیشتر دعاجو... @hornou هُرنو | روزنِ نورگیرِ سقف