پارسال، چنین روزهایی در دفترچه خاطراتم نوشته‌ام که: سر کلاس عقیدتی نشسته‌ام و از فرصت نوشتن، برای خاطرات دیروز و امروز می‌خواهم استفاده کنم. دیروز که جمعه بود، روز نسبتا سنگینی بود. مخصوصا در مقایسه با جمعه بودنش. چرا؟ چون جمعه ۲۷مرداد اینطور گذشت: آخرین پستم از ساعت ۶ تا ۸ صبح بود. ساعت ۴:۳۰ بیدار شدیم برای نماز و صبحانه. صبحانه حلواارده و شیر بود. نان هم که مثل همیشه بدمزه بود طعم سوسک می‌داد. لذا یک بسته حلوااردهٔ یک‌نفره را خالی خالی با شیر خوردن و با بطری آب معدنی داخل آسایشگاه وضو گرفتم و نماز صبح را خواندم و دوباره خوابیدم. ساعد یک ربع به شش علی کیان که نگهبان کوریدور بود بیدارم کرد. بلند شدم و رفتم دستشویی گردان امام حسن(ع). چون آب سرویس‌های ما از چهارشنبه عصر قطع بود که بعدتر ماجرایش را تعریف می‌کنم... ساعت ۷ سرکار عموزاد وارد گردان و بعد طبقهٔ گروهان شد و صدایم کرد و گفت که بروم آموزش پیش سرکار اسدزاده. رفتم و یک بیسیم و شارژرش را تحویل گرفتم و دو پیام را رساند به سرکار عموزاد: ۱. تمامی نگهبانان باید تا کمی دیگر مقابل دفتر افسرنگهبان همراه پاس‌بخش‌شان جمع شوند برای توجیه. ۲. گروههای نظافتی مشغول نظافت‌شان شوند. حالا چرا؟ چون روز شنبه (فردا) تا دوشنبه قرار است یک تیم بازرسی از تهران بیایند برای ارزیابی وضعیت کلی پادگان و روز دوشنبه هم پایان‌دورهٔ تیرماهی‌ها. ساعت ۸ باید واسم عوض می‌شد. که چون نگهبان بعدی من غش کرده بود، تا ساعت ۹ نگهبانی دادم و تا ساعت ۱۱:۳۰ خوابیدم. بیدار شدم و مشغول مرتب کردن کمد و بعد با کمک احسان پتوی تخت‌هایمان را تکاندیم و تخت را مجددا آنکادر کردیم. ناهار را خوردیم و قرار شد ساعت ۱۴:۳۰ جهت سرشماری به خط شویم. از طرفی بهنام گفته بودند که بالاخره بعد از چهار روز، نوبت حمام بهمان می‌دهند. ساعت ۱۶:۳۰ تا ۱۸. ساعت ۱۵ تا ۱۶ زیر آفتاب داشتیم از افاضات سرهنگ الف استفاده می‌کردیم. تماما داشتم حرص می‌خوردم. چون ساعت ۱۷:۳۰ قرار بود پرستوجان بیاید برای ملاقات و میخواستم قبلش حمام بروم که بتوانم لباسهای تمیزم را بپوشم و لباسهای کثیف را بدهم به پرستو تا زحمت شستنش را در خانهٔ عزیزجون بکشد. اما تازه بعد از سخنان درربار سرهنگ الف، رفتیم برای توجیه طرح پدافند دورادور پادگان که اگر فردا یکی از بازرسان ما را در گوشه‌ای خفت کرد و پرسید که محل استقرارت در پدافند کجاست؟ نابلد نباشیم. ....... (سانسور شده) خلاصه، بعد از طرح پدافند، هر گروه نظافتی، راهی محل نظافت خودش شد و از قضا دیدیم که تا خواستیم نظافت را شروع کنیم، بعد از دو روز، آب وصل شد! معلوم شد که آب را خود مسئولان پادگان رویمان بسته بودند که کسی از دستشویی‌های گردان استفاده نکند تا چاه‌هایش نگیرد! (بس که قدیمی و داغون است.) که هنگام بازدید بازرسان، آبروی پادگان فخیمه ریخته نشود... ساعت ۱۷:۳۰ مشغول نطافت سلف شدیم و بلندگو هم اسم مرا برای ملاقات صدا می‌کرد. تا حدود ۱۸:۱۵ به بچه‌ها کمک کردم و بعد آمدم بالا که لباسهایم را کامل کنم. همانطور حمام نرفته، زیرپوش و لباس زیرم را عوض کردم و لباسهای نظامی تمیز پوشیدم. همه، روی تن چهار روز حمام نرفته در شرجی داغ مرزن‌آباد. همراه قندهای استحقاق خودم و احسان (چون جای کمدمان را تنک کرده بود) و کتابهای خوانده شده‌ام و سوییچ ماشین راهی دژبانی جهت ملاقات شدم... پارسال کجا بودم، امسال کجا. یو‌م لک، یوم علیک. @hornou هُرنو | روزنِ نورگیرِ سقف