الان تو اسنپ بودم، راننده یکم دلش پر بود. بی مقدمه گفت بنظرم اصلا هیچی وجود نداره، نه عدلی، نه قیامتی هیچی. یکی انقدر پولداره نمیتونه چجوری بخوره، روز به روز داره گردنش کلفت‌تر میشه یکی دیگه بدبخت و بیچاره.... من خیلی اهل حرف زدن نيستم، مخصوصا تو ماشین کلا درحالت بیصدا هستم. ولی دیدم الان باید جواب بدم در حد فهمم از خداهم خواستم حرفهای خوب بر زبانم جاری کنه. یه منبری رفتم براش حدود چهل دقیقه طول کشید، چون با شوق گوش میداد ادامه میدادم وگرنه اگه میدیدم خسته شده ادامه نمی‌دادم. آخر‌ش گفت آقا همه چی هست، هم عدل هست هم آخرت و.... و من اصلا دوست ندارم خیلی پولدار باشم. همین زندگی الانمو دوست دارم. آخرش بجای دادن کرایه میخواستم بگم پاکت منبر باید باید بهم بدی😂 یه خاطره از نوجوانیش گفت خیلی دردناک بود. تو روستا باموتور از سرکار برمی‌گشته، چند نفر راهزن میریزن سرش که موتورشو بدزدن، با قمه میزنن نصف صورتش میره، چشمشم کور میشه دوماه تو کما بوده و بعد به زندگی برمیگرده. بنده خدا میگفت خب میخواستید بدزدید خب میدزدیدید چرا اینطوری زدید؟ بعد منبری که براش رفتم، گفت به همین وضع صورت الانم راضیم... خلاصه چشم‌هارا باید شست، جور دیگر باید دید مشروح مکالماتمون رو بعدا میگذارم تو کانال | عضوشوید 👇 @hosein_darabi