بارون امروز منو یاد آخرین روز سفر اربعینمون انداخت. صبح جمعه قصد کردیم از کربلا برگردیم ایران. شب جمعه زیارت مفصلی کرده بودیم. دیگه قصد زیارت نداشتیم. پسرم گفت بابا من حرم نرفتم باهم بریم حرم زیارت؟ منم که دنبال یه بهونه بودم گفتم برو به مامان بگو منو بابا میریم‌سریع یه زیارت می‌کنیم برمی‌گردیم. راه افتادیم به سمت حرم حضرت عباس. بارون شدیدی شروع شد. بهتر بگم رگبار بود تا بارون. همه رفتن زیر یه سقف پناه گرفتن که خیس نشن. دیدم که این موقعیت شاید دیگه پیش نیاد. با پسرم زیر بارون می‌دویدیم. در چند ثانیه شبیه موش آب‌کشیده شدیم. از وسط آب‌های جمع شده تو کوچه‌ها رد می‌شدیم. از زیر شُرشُر آب‌هایی که از ناودون پشت‌بوم ها روی زمین میریخت رد می‌شدیم. آسمونو نگاه می‌کردم و می‌گفتم ببار ببار که خیلی خوبه تو کربلا بباری. اتفاقا یه روزهم مردم کوفه اومدن به امیرالمؤمنین گفتن آقا کم‌آبی شده. دعایی کنید بارون بیاد. حضرت به امام‌حسین گفت حسینم دعایی کن باران ببارد. امام‌حسین دعایی کرد و باران شروع به باریدن گرفت. و مردم کوفه از بی‌آبی نجات پیدا کردن. ولی مردم کوفه..... امان از مردم کوفه... عاشورای سال ۶۱ هجری هم اواخر مهر بود. همین روز‌هایی که ما کربلا بودیم. ولی خواست خدا این بود که آن عاشورا هوا صاف و آفتابی باشه... روزها گرم بود و شب‌ها سرد. بعد از ایام اسارت از حضرت سجاد(ع) سوال کردن، آقا چرا پوست صورت و دست‌هایتان این‌گونه پوست پوست و ترک‌خورده شده؟ حضرت فرمود بخاطر روزهای گرم و شب‌های سرد مسیر اسارت است.... @Hoseindarabi