بابابزرگ شهید سبحان علیزاده می‌گفت، تو نوه‌ها خیلی سربه‌سر سبحان میگذاشتم و اذیتش میکردم. میگفتم باباجان چون دوستت دارم سربه‌سرت می‌ذارم، اونم بامهربونی می‌گفت عیب نداره... الان یاد این خاطرات میفتم اعصابم خورد میشه میگفت دیشب که بلند شدم برای نمازشب رفتم اتاق فاطمه، صدا زدم فاطمه بلندشو نماز بخون، یهو یادم افتاد شهید شده، بغضش می‌ترکد.. روایت حادثه کرمان از خانواده‌های شهدا | عضوشوید 👇 @hosein_darabi