ادامه مطلب قبل⬆️ ابتدا مطلب بالارو بخونید
پرسیدم: چه بازی هایی می کردند؟
گفت: توپ بازی٬ وسطی٬ لِی لِی٬ زو٬ نمی دانم از همین بازی های قدیمی دیگر.
هر روز هم می رفتند کنار مرغ ها می نشستند. اگر تخم کرده بودند که بر می داشتند و به من می دادند؛ اما اگر تخم نکرده بودند٬ آنقدر می ایستادند تا تخم کنند.
کمی بذر تره و ریحان و تربچه هم گرفته بودم و در باغچه کاشته بودم. اینها هم هر روز عصر می رفتند کنار باغچه برای من سبزی می چیدند و می آوردند.
پسر ها ده دوازده ساله که می شدند تابستان ها می رفتند سر کار. دختر ها هم از همین سن در کارِ خانه کمکم می کردند.
عصرها هم یکی دوساعتی برنامه کودک داشت که با هم می نشستند و تماشا می کردند.
حرف های مادر بزرگ که به اینجا می رسد به پسر می گویم: ما از دوران بچگی پدر بزرگ ها و مادر بزرگ ها و از دوران کودکی شما تا اندازه ای باخبر شدیم٬ حالا شما از وضعیت زندگی کودکتان بگویید. پسر فهمیده است که من چه نقشه ای در ذهنم دارم. احساس پیروزی در نگاهش موج می زند.
با لبخند معنا داری شروع می کند: چهار سالی هست که ازدواج کرده ایم و در طبقهٔ سوم یک آپارتمان چهار طبقه زندگی می کنیم. در هر طبقه از این آپارتمان٬ چهار واحد مسکونی وجود دارد. خانه برای خودم نیست مستأجر هستم. یک پسر سه ساله دارم. یک کوچه ده متری داریم که اول تا آخرش مجموعه های آپارتمانی است. روبرویمان هم یک آپارتمان چهار طبقه است. اگر پنجره را باز کنیم آن ها تا ته خانه ما را می بینند و ما هم هم چنین. شیشه های پنجره مان از این شیشه هایی است که در طول روز خانه را نشان نمی دهد؛ اما انگار که صبح تا شب خانهٔ ما غروب است. شب هم که می شود پرده ها را می کشیم که خانه معلوم نباشد. همسایه های پایینی از این که بچه٬ زیاد بدو بدو می کند٬ گلایه داشتند. ما هم چند وقتی است دویدنش را ممنوع کرده ایم. کوچه هم که امنیت ندارد. چند روز پیش ماشین به یکی از بچه ها زد و پایش شکست.
خدا رحم کرد که به همین جا ختم شد. چند ماه پیش یک پرندهٔ قفسی گرفتم؛ اما حساسیت تنفسی ایجاد کرد و ردش کردم رفت. ما و همسایه های بغلی از همهٔ صداهایی که در خانه مان رد و بدل می شود باخبریم. برای همین است که بچه نباید سر و صدا کند وگر نه با اعتراض همسایه ها مواجه می شویم. هر از چند گاهی هم اگر وقت کنم٬ او را به پارک سر کوچه مان می برم. اما از بس که شلوغ است نوبت بازی به بچه ام کمتر می رسد. او هم حوصله اش سر می رود و به خانه بر می گردیم.خوراک اصلی پسرم تلوزیون است. همین. اما از وقتی که فهمیدم باید او را آزاد بگذارم تا اندازه ای که توانایی ام اجازه می داده او را آزاد گذاشته ام. الان روحیه اش خیلی بهتر از گذشته است.
صحبت های او که به اینجا می رسد٬ رو به پدر بزرگ ها و مادر بزرگ ها می کنم و می گویم: یک سوال.
نمایندهٔ جبههٔ مادر بزرگ ها و پدر بزرگ ها می گوید: بپرسید.
می گویم: شما در ابتدا گفتید در دوران کودکی آزاد نبوده اید؛ اما من به وسیلهٔ خود شما سه تصویر از سه کودک در سه موقعیت زمانی ترسیم کردم. حالا شما با کنار هم گذاشتن این سه تصویر بگویید کدام یک از این کودکان در دوران بچگی آزادی را بهتر از دیگران تجربه کرده و چشیده اند؟ پدر بزرگ وقتی کودک بود؟ پدر وقتی کوچک بود؟ یا پسر حالا که کودک است؟
هیچ کسی حرفی نمی زند. سکوتشان معنا دار بود.
کودک یعنی همان پسری که اعتراض جبههٔ پدر بزرگ ها و مادر بزرگ ها را بر انگیخته٬ در گوشهٔ خانه نشسته بود. او از مشغول بودن همه استفاده کرده و با پارچ و لیوان بازی می کرد. پدر متوجه او شد. قبل از این که یکی از پدر بزرگ ها یا مادر بزرگ ها اعتراضی کند٬ بلند شد و به سوی پسر رفت. پارچ آب را از دستش گرفت. کودک گریه کرد. پدر بزرگی که نمایندهٔ جبههٔ پدر بزرگ ها و مادر بزرگ ها بود٬ صدایش بلند شد؛ اما نه بر سر نوه اش؛ بر سر پسرش: چه کار داری بچه را بگذار آزاد باشد
[کتاب منِ دیگرِ ما]
جلدسوم / موضوع آزادی
استادعباسی ولدی
@hoseindarabi