كلام مادر به اين جا كه رسيد ناگهان برق غريبي در چشمهايش درخشيد، با جديتي بي سابقه اما همراه با ملاطفت مرا از جا بلند كرد، مقابل خودش نشاند و گفت: ببين عباس من! نسبت تو و فرزندان فاطمه، نسبت برادر با برادر و خواهر نيست. همچنانكه نسبت من با علي، همسرو شوهر نيست. اين لباس آن قدر بر تن من گشاد بود كه من در آن گم ميشدم اگر دست خدا مرا نمي گرفت. تو مبادا گمان كني ما همسان و همشان اين خانواده‌ایم .اين ها تافته ي جدا بافته اند. خدا به اهل زمين منت گذاشته است كه اين دردانه‌هاي خود را چند صباحي راهي زمين كرده است. مبادا پدر را به لفظ خالي پدر صدا كني! مبادا حسن و حسين را برادر خطاب كني!مبادا زينب را خواهر بخواني! آقاي من و بانوي من! اين صميمانه ترين خطاب تو باشد! مبادا پشت سرشان قدمي فرا پيش بگذاري! مبادا پيش از آن‌ها دست به غذا ببري! مبادا پيش از آن‌ها آب بنوشي... مبادا پيش از آن ها آب بنوشي... و اكنون مادر... عجبا!اين تصوير اوست در آب يا حسين؟! اين درست همان لحظه اي است كه عباس يك عمر براي رسيدن به آن تلاش كرده است ؛اين كه در آينه نيز جز تصوير حسين نبيند. 📚 کتاب سقاي آب و ادب، مهدی شجاعی @hosein_darabi