🖋 آخرین دلنوشته‌ی شهید احمدرضا احدی رتبه یک کنکور پزشکی سال ۶۴ که وصیت‌نامه‌اش یک جمله: «نگذارید حرف امام زمین بماند. فقط همین» 💢 امروز ما مخاطب سوالات این شهید در جنگ اقتصادی، فرهنگی و شناختی هستیم. ⁉️ نامعادله چه کسی می تواند این معادله را حل کند؟! چه کسی می داند فرود یک خمپاره، قلب چند نفر را می دَرَد؟! چه کسی می داند جنگ یعنی سوختن، یعنی آتش، یعنی گریز به هر جا، به هر جا که اینجا نباشد. یعنی اضطراب، که کودکم کجاست؟! جوانم چه می‌کند؟! دخترم چه شد؟! به راستی ما کجای این سوال‌ها و جواب‌ها قرار گرفته‌ایم؟! کدام دختر دانشجویی که حتی حوصله ندارد عکس‌های جنگ را ببیند و اخبار آن‌را بشنود، از قصه‌ی دختران معصوم سوسنگرد باخبر است؟! آن مظاهر شرم و حیا را چه کسی یاد می کند که بی شرمان دامنشان را آلوده کردند و زنده زنده به رسم اجدادشان به گور سپردند. کدام پسر دانشجویی می‌داند هویزه کجاست؟چه کسی در هویزه جنگیده است؟ کشته شده و در آنجا دفن گردیده؟ چه کسی است که معنی این جمله را درک کند: "نبرد تن با تانک"؟! اصلا چه کسی می داند تانک چیست؟ چگونه سر ۱۲۰ دانشجوی مبارز و مظلوم زیر شنیهای تانک لِه می‌شود؟! آیا می‌توانید این مسئله را حل کنید؟ گلوله ای از دوشکا با سرعت اولیه‌ی خود از فاصله‌ی هزارمتری شلیک می‌شود و در مبداء به حلقومی اصابت کرده و آن را سوراخ کرده و گذر میکند. حالا مشخص نمایید؛ سر کجا افتاده است؟!کدام گریبان پاره می شود؟! کدام کودک در انزوا و خلوت اشک می ریزد؟! و کدام، کدام...؟ توانستید مسئله را حل کنید؟! اگر نمی توانید این مسئله را با کمی دقت بیشتر حل کنید: هواپیمایی با یک و نیم برابر سرعت صوت از ارتفاع ده متری از سطح زمین، ماشین لندکروزی را که با سرعت در جاده‌ی مهران - دهلران حرکت می نماید، مورد اصابت موشک قرار می دهد. اگر از مقاومت هوا صرف نظر شود، معلوم کنید کدام تن می سوزد؟! کدام سر می پرد!؟ چگونه باید اجساد را از درون این آهن پاره‌ی له شده بیرون کشید؟! چگونه باید آن ها را غسل داد؟ چگونه بخندیم و نگاه آن عزیزان را فراموش کنیم؟! چگونه می‌توانیم در شهرمان بمانیم و فقط درس بخوانیم؟! چگونه می توانیم درها را به روی خودمان ببندیم و چون موش در انبار کلمات کهنه‌ی کتاب لانه بگیریم؟! کدام مسئله را حل می کنی؟ برای کدام امتحان درس می خوانی؟ به چه امید نفس می کشی؟ کیف و کلاسورت را از چه پر می کنی؟! از خیال؟ از کتاب؟ از لقب شامخ دکتر؟ یا از آدامسی که هر روز مادرت در کیفت می گذارد؟! کدام اضطراب جانت را می خورد؟ دیر رسیدن به اتوبوس؟ دیر رسیدن سرکلاس؟ نمره نگرفتن؟ دلت را به چه چیز بسته ای؟ به مدرک؟ به ماشین؟ به قبول شدن در فوق دکترا؟ صفایی ندارد ارسطو شدن! خوشا پر کشیدن، پرستو شدن... آی پسرک دانشجو! به تو چه مربوط است که خانواده‌ای در نزدیکی تو داغدار شده است؟ جوانی به خاک افتاده است؟ آی دخترک دانشجو! به تو چه مربوط است که دختران سوسنگرد را به اشک نشانده اند و آنان را زنده به گور کرده اند؟ هیچ می دانستی؟! حتما نه!... هیچ آیا آنجا که کارون و دجله و فرات به هم گره می خورند، به دنبال آب گشته ای؟ تا اندکی زبان خشکیده‌ی کودکی را تر نمایی؟! و آنگاه که قطره‌ای نَم یافتی، با امیدهای فراوان به بالین آن کودک رفتی تا سیرابش کنی اما دیدی که کودک دیگر آب نمی خورد!!! اما تو اگر قاسم نیستی، اگر علی اکبر نیستی، اگر جعفر و عبدالله نیستی، لااقل حرمله مباش!! که خدا هدیه‌ی حسین (علیه السلام) را پذیرفت و خون علی اکبر و علی اصغر را به زمین پس نداد. و من نمی دانم که فردای قیامت این خون با حرمله چه خواهد کرد. @hoseiniyelabbayk