غ گفتن و اختلاف بین مسلمانان میخواهى خون ریزى شود و آشوب بپا كنى؟ فرمود نه بخدا یا امیر المؤمنین آنچه میگوئى من انجام ندادهام اینها نامههاى من نیست و نه خط و نه مهر من بر روى آن است. منصور باندازه نیم متر شمشیر را خارج نمود گفتم از بین برد این آقا را با خود تصمیم گرفتم كه اگر در باره آن جناب بمن دستورى داد اطاعت نكنم. زیرا چنین خیال میكردم خواهد گفت این شمشیر را بگیر و جعفر را بكش و تصمیم داشتم اگر چنین دستورى داد خود او را بكشم گرچه باعث كشتن خود و فرزندانم شود از كردار قبل خود پیش خدا توبه میكردم. مرتب او حضرت صادق را سرزنش میكرد امام عذر خواهى مینمود تا بالاخره شمشیر را كشید فقط مختصرى از آن باقیماند با خود گفتم دیگر او را خواهد كشت باز شمشیر را در غلاف نمود و ساعتى سر بزیر انداخت آنگاه سر برداشته گفت خیال میكنم تو راست میگوئى. گفت ربیع جامهدان را بیاور. جامهدان كه در محل مخصوصى بود آوردم. گفت دست در آن كن و محاسن ایشان را عطرآگین نما جامهدان پر از عطر بود دست داخل آن نمودم و محاسن امام كه سفید بود عطر آگین نمودم بطورى كه سیاه شد. بمن گفت ایشان را سوار بر یكى از بهترین مركبهاى سوارى خودم كن و ده هزار درهم باو بده و تا منزلش با احترام از او مشایعت كن وقتى بمنزل رسید مخیرش كن خواست با احترام پیش ما بماند در صورتى كه مایل نبود بر گردد بمدینهى جدش رسول خدا. ما از پیش منصور خارج شدیم من خیلى خوشحال بودم كه امام صادق علیه السّلام از دست او سالم بیرون آمد و از تصمیم منصور تعجب نمودم كه بالاخره بكجا منتهى شد. وقتى وسط خانه رسیدیم گفتم آقا من در شگفتم از تصمیمى كه او در باره شما گرفته بود و چگونه خدا ترا از دست او نجات بخشید شنیدم پس از دو ركعت نماز دعاى طویلى خواندى ولى نفهمیدم چه بود و در موقع وارد شدن صحن حیاط باز لبهایت بدعائى تكان خورد نفهمیدم چه بود. فرمود دعاى اولى دعائى است كه براى ناراحتى و گرفتارى خوانده مىشود تا كنون آن دعا را براى كسى قبل از امروز نخوانده بودم. آن دعا را بجاى دعاهاى زیادى كه پس از نماز میخواندم خواندم زیرا من دعاهائى كه میخواندم بعد از نماز مایل نیستم ترك شود ولى دعائى كه لبهاى خود را حركت دادم همان دعائى بود كه پیامبر اكرم خواند در جنگ احزاب. بعد دعا را برایم ذكر كرد. بعد فرمود اگر از امیر المؤمنین نمیترسیدم این پول را بتو میبخشیدم ولى تو قبلا زمینى كه در مدینه داشتم بمبلغ ده هزار دینار خریدى بتو نفروختم اكنون همان زمین را بتو بخشیدم. عرض كردم آقا من چشمم به همان دعاى اول و دوم است اگر بمن ارزانى فرمائى كمال لطف را نمودهاى احتیاج بزمین ندارم. فرمود ما خانوادهاى هستیم كه بخشش خود را پس نمیگیریم زمین را بتو بخشیدم نسخه دعا را هم خواهم داد با هم برویم بمنزل. وقتى بخانه رفتیم سند زمین و نسخه دعاى اول و دوم را بمن لطف نمود عرضكردم آقا خیلى منصور عجله میكرد در حالى كه شما مشغول آن دعاى طویل بودید بعد از دو ركعت نماز مثل اینكه از منصور باكى نداشتید. فرمود همین طور است من دعائى را بعد از نماز صبح پیوسته میخواندم آن دو ركعت هم نماز صبح بود كه مختصر خواندم و آن دعا را بعد از نماز صبح خواندم. عرضكردم از منصور نترسیدى با تصمیمى كه گرفته بود. فرمود ترس از خدا مقدم است بر ترس از منصور خداوند در دل من خیلى بزرگتر است از منصور. ربیع گفت بواسطه این تغییر حالتى كه منصور نسبت بحضرت صادق داد و آن خشم و غضبى كه داشت در یك ساعت تبدیل باحترام گردید كه خیال نمیكردم نسبت بكسى انجام دهد تصمیم گرفتم علت آن را بدانم همین كه منصور را تنها یافتم و مسرورش دیدم گفتم یا امیر المؤمنین چیز عجیبى از شما مشاهده كردم گفت چه چیز؟ گفتم چنان بر جعفر خشم گرفتى كه بر هیچ كس از قبیل عبد اللَّه بن حسن و دیگران خشم نگرفته بودى خیال داشتى با شمشیر او را بكشى اول باندازه یك وجب شمشیر را بیرون آوردى بعد باز او را سرزنش كردى باندازه نیم متر شمشیر را خارج نمودى بعد از سرزنش دیگرى تمام شمشیر را جز مقدار كمى از آن را خارج كردى دیگر شكى در كشتن او نداشتم. بعد تمام آن ناراحتى برطرف گردید و خشنود شدى بطورى كه دستور دادى با غالیه مخصوص خودت كه حتى پسرت مهدى و ولى عهدت و عموهایت را اجازه نمیدادى از آن غالیه استفاده كنند صورت و محاسنش را عطر آگین و سیاه نمایم و جایزه باو دادى و سوار بر مركب مخصوص خود نمودى و مرا امر به مشایعت و احترامش كردى. گفت ربیع نباید این مطلب را آشكار نمود بهتر است پوشیده باشد میل ندارم فرزندان فاطمه متوجه شوند و بر ما فخر فروشند و ما را ناچیز انگارند همین گرفتارى كه داریم ما را بس است ولى از تو چیزى پنهان ندارم ببین هر كس در خانه هست او را خارج كن. ربیع گفت هر كس در خانه بود بیرون كردم. بعد گفت برگرد كسى را باقى نگذارى این كارها را كردم وقتى آمدم گفت اكنون دیگر كسى جز من و تو نیست اگر آنچه بتو میگویم از كسى بشنوم