به خانه امام صادق(ع)، نجات حضرت به واسطه پیامبر(ص) 🔹 محمّد پسر ربیع وزیر دربار منصور گفت: منصور روزى در كاخ سبز كه قبل از كشته شدن محمّد و ابراهیم آن را كاخ حمراء می نامیدند نشست. او در این محل روز معینى مى‏نشست كه آن روز را روز كشتار نام داده بودند. از پى حضرت صادق(ع) فرستاده بود تا از مدینه ایشان را بیاورند تمام روز را در آن كاخ بسر برد تا شب شد و مدتى نیز از شب گذشت در این موقع پدرم ربیع را خواست. گفت: میدانى كه من چقدر به تو علاقه دارم وقتى پیش آمدى میكند هنوز زن و فرزندم اطلاع ندارند به وسیله تو چاره‏جوئى میكنم. گفتم: این لطف خدا و شما است نسبت بمن و اینكه من نهایت خیرخواهى را نسبت به شما دارم گفت: صحیح است. هم اكنون برو پیش جعفر بن محمّد پسر فاطمه زهرا علیها السّلام در هر حالى كه بود بدون اینكه بگذارى وضع خود را تغییر دهد او را بیاور. با خود گفتم: إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّا إِلَیْهِ راجِعُونَ. واقعا چه پیش آمد بدى اگر من آن جناب را بیاورم با این خشم كه دارد او را خواهد كشت و آخرتم برباد میرود اگر بهانه‏اى بیاورم و این مأموریت را انجام ندهم من و اولادم را خواهد كشت و اموالم را متصرف مى‏شود اكنون بین دنیا و آخرت قرار گرفته‏ام. ولى دلم به دنیا متمایل شد. محمّد گفت: پدرم ربیع مرا خواست كه از همه فرزندانش سختگیرتر و بى‏رحم‏تر بودم، گفت: برو پیش جعفر بن محمّد درب نزن از دیوار بالا برو كه لباس خود را تغییر ندهد ناگهان بر او وارد شو به همان حالى كه هست آن جناب را بیاور. من وقتى رفتم كه چیزى از شب باقى نمانده بود نردبان گذاشتم و از دیوار وارد خانه آن جناب شدم وقتى وارد اطاقش شدم مشغول نماز بود و پیراهنى بر تن داشت‏ و حوله‏اى بر كمر بسته بود. نمازش را كه سلام داد عرض كردم بفرمائید امیر المؤمنین شما را میخواهد. گفت بگذار لباسهایم را بپوشم. گفتم: بمن اجازه نداده‏اند فرمود: اجازه بده بروم غسل كنم و خود را تمیز نمایم. گفتم: غیر ممكن است وقت خود را نگیرید من نمیگذارم این وضع را كوچك ترین تغییرى بدهید. همان طور سر و پاى برهنه با همان پیراهن و قطیفه‏اى كه داشت ایشان را آوردم آن وقت بیش از هفتاد سال داشت. مقدارى كه رفت از راه رفتن باز ماند و سخت خسته شد دلم بحال آن جناب سوخت عرضكردم سوار شو. سوار قاطر یكى از همراهان من شد بالاخره پیش ربیع رفتم شنیدم منصور بپدرم میگفت دیر كرد و پیوسته او را بعجله وارد مینمود. همین كه چشم پدرم ربیع بجعفر بن محمّد افتاد بآن حال گریه‏اش گرفت. ربیع مردى شیعه مذهب بود امام صادق فرمود ربیع میدانم تو بما خانواده علاقه دارى بگذار دو ركعت نماز بخوانم و دعا كنم. عرض كرد بفرمائید. دو ركعت نماز مختصر خواند پس از نماز دعائى كرد كه نفهمیدم چه بود ولى دعائى طولانى بود منصور پیوسته در این مدت ربیع را سرزنش میكرد و بعجله وادار می نمود. همین كه دعاى طولانى امام تمام شد ربیع بازوى آن جناب را گرفته پیش منصور برد داخل ایوان كه رسید ایستاد و لبهایش حركت كرد بدعائى كه من نشنیدم. او را وارد كرد مقابل منصور ایستاد. منصور گفت جعفر تو دست از حسد و ستمگرى خود و آشوب بر بنى عباس بر نمیدارى خداوند پیوسته ترا گرفتار شدت حسد و رنج میكند ولى بآروزى خود نخواهى رسید.   فرمود بخدا سوگند از آنچه تو میگوئى من بى‏خبرم و چنین كارى نكرده‏ام در زمان حكومت بنى امیه كه آنها میدانى از همه مردم با ما و شما خانواده دشمن‏تر بودند و هیچ حقى در حكومت و جانشینى پیغمبر نداشتند بخدا قسم من براى آنها آشوب‏طلبى نمیكردم و از طرف من گزندى بایشان نرسید با ستمى كه بمن روا می داشتند. چگونه چنین كارى را حالا میكنم با اینكه تو پسر عموى من و نزدیكترین خویشاوند من هستى و از همه بیشتر بمن لطف و مرحمت دارى. منصور ساعتى سر بزیر انداخت روى نمدى نشسته بود در طرف چپش بالشى قرار داشت زیر نمد شمشیرى دو سر پنهان كرده بود كه هر وقت در آن كاخ مى‏نشست همیشه همراهش بود. روى بجعفر بن محمّد نموده گفت اشتباه میكنى و خلاف میگوئى پشتى را كنار زده از پشت آن كیفى كه محتوى نامه‏هائى بود خدمت امام انداخت. گفت این نامه‏هاى تو است كه براى خراسانیان نوشته و آنها را دعوت به بیعت با خویشتن كرده‏اى تا بیعت مرا بشكنند، فرمود بخدا قسم یا امیر المؤمنین چنین كارى را نكرده‏ام و این كار را صحیح نمیدانم و راه و روش من چنین نیست من از كسانى هستم كه اطاعت ترا در هر حال لازم میدانم با اینكه آنقدر پیر شده‏ام كه دیگر توان چنین كارى را ندارم مرا جزء یك گروه از سپاهیان خود بفرست با همان لشكر باشم تا مرگ گریبانم را بگیرد دیگر چیزى از عمرم باقى نمانده. گفت نه هرگز چنین كارى را نمیكنم سربزیر انداخت و دست به دسته شمشیر گرفته مقدار یك وجب آن را خارج كرد با خود گفتم كشت این مرد را إِنَّا لِلَّهِ باز شمشیر را بجاى اول برگردانید. گفت جعفر حیا نمیكنى از پیرى و نسبتى كه با پیامبر دارى از درو