معلم بازنشسته پیرمرد در گوشه سالن تنها نشسته بود که داماد جلو آمد و‌ گفت: سلام استاد آیا منو می‌ شناسید؟ گفت خیر عزیزم فقط می‌ دانم مهمان دعوتی از طرف داماد هستم خودش رو معرفی کرد و گفت: مگه میشه منو فراموش کرده باشید؟! یادتان هست ساعت گران قیمت یکی از بچه‌ ها گم شد و شما فرمودید که باید جیب همه دانش‌آموزان را بگردید و گفتید همه باید رو به دیوار بایستیم و من که را دزدیده بودم از ترس و خجالت خیلی ناراحت بودم که آبرویم را می‌ برید، ولی شما ساعت را از جیبم بیرون آوردید و تفتیش جیب بقیه‌ ی دانش‌ آموزان را تا آخر انجام دادید تا پایان آن سال و سال های بعد در آن مدرسه هیچکس موضوع دزدی ساعت را به من نسبت نداد و خبردار نشد معلم گفت من باز هم شما را نشناختم! ولی واقعه را دقیق یادم هست. چون من موقع تفتیش جیب دانش‌ آموزان چشم‌ هایم را بسته بودم . و حکمت معلمان ، دانش‌ آموزان را بزرگ می‌ نماید... پ.ن؛ حوزه ها باید انسان ساز باشند نه اخوند ساز. @howzeh_1357