های مکتوب شام غریبان ♦️شتاب کن زینب جان! هم الآن هوا تاریک می شود و پیدا کردن بچه ها در این بیابان، ناممکن. مقصد را آن دورترین سیاهی بیابان قرار بده و در مسیر از افتادگان و درماندگان و زمین گیران بخواه که خود را به خیمه برسانند تا از شب و بیابان و دشمن در امان بماند. _بلند شو عزیزکم! هوا دارد تاریک می شود. _ خانمم شما چرا اینجا نشسته اید؟ _گریه نکن دخترکم! دشمنان شاد می شوند. صبور باش، سفارش پدرت را از یاد مبر! _سکینه جان! زیر بال این دو کودک را بگیر و تا خیمه یاریشان کن. _مرد که گریه نمی کند، جگر گوشه ام! بلند شو و این دختر بچه ها را سرپرستی کن. مبادا دشمن اشک تو را ببیند. _ عمه جان! این چه جای خوابیدن است؟... تا سکینه همین اطراف را وارسی کند، تو می توانی سری به اعماق بیابان بزنی و از آن شبح نگران کننده خبری بگیری. هرچه نزدیک تر می شوی، پاهایت سست تر می شود و خستگی ات افزون‌تر. دختری است انگار که چنگ بر زمین زده و در خود مچاله شده است. آنچنان در خود پیچیده است که سر و پایش را نمی توانی از هم بشناسی....نیازی نیست که سرت را بر روی سینه اش بگذاری تا سکون قلبش را دریابی. وحشت و تشنگی دست به دست هم داده اند و این نهال نازک نورسته را سوزانده اند.... چه شبی است امشب زینب!