دگر شعری نخواهم گفت چون دیگر نمیخوانی نه می پرسی نه می دانی نه می آیی نه می مانی به یاد روی تو ای گل همه عمرم غزلخوانم چه حالی از پریشانی چه سودی از غزلخوانی مرا افتاده میخواهی مرا دیوانه می نامی خوسشت اما به من این حال و روز از شان سلطانی برایت منتظر هستم بیایی شعر خود خوانم بشرط آنکه بر طبعم در حکمت بیفشانی ترا آسان نیاوردم بدست ای یوسف مصری نخواهم داد از کف عشق پاکت را به آسانی بجز دیدار رویت در دل من آرزویی نیست هزاران بار با یاد تو چشمم گشته بارانی اگر گفتم نمیدانی یقین دارم که می دانی نمی خواهی ولی یک لحظه قلبی را برنجانی مرا می بخش و بگذر از گناهم مست و مدهوشم نمیدانم چه می گویم بنام شعر هذیانی