🍃🍃🍃🍃 پرواز 🍃🍃🍃🍃🍃 نفس عمیقی کشیدم و گفتم یکی از همکار هام هست مامانم یکمی خشکش زد آخه همیشه دلش میخواست که ی عروسی داشته باشه که کمک دستش باشه و همیشه پیشش باشه و در کل خونه دار باشه اما با این حال لبخندی زد و گفت اسمش چیه مادر ؟ از خجالت سرم رو پایین گرفته بودم با صدای آروم و زیر لب گفتم اسمش زهرا س زهرا مرادی مامانم همیشه دوست داشت که ی دختر دیگه هم می داشت که اسمش رو میزاشت زهرا اما خب خدا قسمت نکرد لبخند غلیظی زد و تکرار کرد زهرا چه اسم قشنگی رابا دست هاش روم رو با لا گرفت و بهم گفت مزه دهنش چیه گفت:پالا چی بگم خودش مخالفه حتی قبلا هم یکی از همکار ها ازش خاستگار ی کرده بود و خب جواب منفی داده بود بهش اون بنده خدا هم انتقالی گرفت رفت خارج مامان:واا بنده خدا بدبخت داشتیم حرف می‌زدیم که دینا ی فضول فال گوش ایستاده بود و فقط زهراش رو شنیده بود و اومد تو و تا تونست مارو گرفت زیر تیر بارون میدونستم فردا خانم مرادی ساعت هشت صبح باید بره بیمارستان ماموریت قرار شد مامانم به بهونه گل رفتن آزمایش بره ببینش اما خب اون زهرایی که تپ بیمارستان میدی زهرا نبود ستاره بود با چشم های رنگی و چهره ای بور .... توی سایت چیزی که هیچ وقت تموم نمیشه کاره اون روز حتی نتونسته بودم ی غذای چیزی. بخورم حالا نکه نخورد باشم ها ولی خب حول هولی ی لقمه سر پا غذا خوردم و در کل داشتن آمار این یارو لیام رو در میو وردم لعنتی هیچ جایی چهره واقعیش معلوم نبوده و هیچ تصویری ازش نیست کل صفحه های اینستا فیس بوک توییتر و..... سرم داشت می ترکید سرم رو به صندلی تکیه دادم مغزم کار نمی کرد از جام بلند شدم و به سمت سرویس بهداشتی رفتم تا وضو بگیرم وضو گرفتم و به سمت نماز خونه رفتم و شروع کردم خوندن نماز شب سرم رو به سمت آسمون بلند کردم و گفتم:خدایا خودت کمکم کن خودت ی کاری کن که این پرونده هم مثل بقیه پرونده ها به درستی به سر انجام برسه و در آخر هم همون همیشگی از جام بلند شدم و به سمت قفسه قرآن ها رفتم یک قرآن برداشتم و به سمت سجاده ام رفتم قرآن رو باز مردم و شروع کردم به خوندن قرآن زمان هایی مغزم قفل میکنه خوندن قرآن کلیدی میشه برای باز کردن قفل مغز من ساعتم رو نگاه سجاده ام رو جمع کردم و توی کمد قرار دادم ی بالشت برداشتم و ی گوشه خوابیدم از شانس کسی نبود مزاحم شه تا صبح خوابیدم که با صدای تلفنم از خواب بیدار شدم محمد بود صدام رو صاف کردم که نفهمه خواب بودم اما آه امان از هوش زیاد داداش ما پ.ن:از قسمت بعدی تازه داستان شروع خواهد شد 😉