گــــاندۅ😎
💫💫💫💫💫💫 💫💫💫💫💫💫 💫💫💫💫💫 💫💫💫💫 💫💫💫 💫💫 💫 #رمان_امنیتی_گمنام2 #قسمت_47 فرشید: عطیه خانم با چشمانی که برق می
💫💫💫💫💫💫💫 💫💫💫💫💫💫 💫💫💫💫💫 💫💫💫💫 💫💫💫 💫💫 💫 محمد: با درد بدی در پای راستم چشمانم را باز کردم. سینه ام انگار زیر خرواری سنگ و خاک دفن شده بود.. سنگینی می کرد. خواب زیبا و عجیبی دیده بودم... اما من که پایم را حس می کردم‌؛ پس این خواب چه معنی می توانست داشته باشد. حس سبکی می کردم.. دستم را تکیه گاه کردم تا شاید بتوانم از جایم بلند شوم و روی تخت بنشینم... توان نداشتم.. حتی نفسم تنگ تر شد... چشمانم را بستم... تمام لحظات عملیاتِ چند شب پیش در مغزم رژه می رفت... انگار سرنوشتم را با جوهرِ‌ سرخِ خون نوشته بودند. کاش میشد پایم را ببینم.. با صدای آشنایی چشمانم را باز کردم.. عطیه بود... _سلام محمد جانم... خواستم جواب دهم ولی انگار از روز اول صدایی نداشتم... _سـ...لام... بغض کرد از صدای گرفته و خش دارم... کنار تخت نشست... با چشمانی که از اشک پر بود گفت... _بابا محمد قدم نو رسیده مبارک باشه....دخترت بالاخره اومد. زیباترین خبری که به عمرم شنیده بودم؛ بار دیگر مدیون لطف خدا بودم... حالا این دختر هدیه حضرت زهرا بود، دختری که در اغوش مادر عالم به دست ما رسیده بود... این قسمت خوابم تعبیر شد.. حالا مانده بود قسمت دوم خوابم... نفسم را با سرفه صاف کردم. شاید بتوانم جمله ای از این زبان بی زبان جاری کنم... _کمک...میــ..کنی..بلنـ..د..شم؟ بعد نگاهی که به پایم کرد اشکی از چشمش روی دستم چکید.. _بزار خوب شی بعدش خودم بلندت میکنم... _میــ..خوام....پامـ..و....ببیـــ..نم.. دستش را به صورتش گرفت.. پس حقیقت داشت... واقعا پایم را از دست داده بودم.. در خواب دیدم زنی که صورتش زیر سیاهی چادرش پنهان بود.. چادر سوخته اش را کنار زد و نوزادی را کنار سرم گذاشت.. دیدم دست کبودش را روی پایم کشید و گفت شهادتش مبارک... با به یاد اوردن ان صحنه از خوابم لبخندی روی لبم نشست... زیر ان ماسک اکسیژن... _شهـــ..ادتش...مبـــــ..ارڪ عطیه: انگار از همه چیز خبر داشت.. _محمد اون سنجاق که تو جیبت بود برا کیه؟ _دختـــ...رمون..... شنیدن این کلمات از محمد... دخترمون... روحم جانی تازه گرفت... _اسم دخترتو چی میذاری محمد؟ _پشتــ....سنجـــ...اق...نگا..کن... لبخند میهمانم میکرد هرگاه دلشوره داشتم... بعد از دیدنش رفتم اتاقم... دخترم را در آغوش گرفتم.. دستش را بوسیدم.. سنجاق سینه را نگاه کردم.. پشتش اسم حک شده بود... _‌ماهورا خانم... فرشید: _عمل اقای داوود محمدی فرداست.. ان شاءالله که خوب پیش میره... _بهوشه؟یعنی میتونیم ببینیم؟ _بله...ولی نمی تونه صحبت کنه... قبل از رفتن به اتاق اقا محمد، با بچه ها رفتیم دیدن داوود... رسول که انگار باز یاد حرف هایم افتاده بود حالش خراب بود... نباید کاری می کردم که خودش را مقصر بداند.. رفتیم داخل.. همین که پایمان را داخل گذاشتیم سعید سمت تخت داوود رفت... رسول هم شکه همانجا مقابل در نشست... چشمان داوود باز بود و نگاهش به سقف بود... دستان رسول را در دستانم گرفتم. میلرزید.. _چت شده رسول؟ خوبی؟ در حالی که به داوود اشاره می کرد گفت. _واقعا من این کارو با داداش کردم؟ نفسی بیرون دادم.. _نه...تو اختیارت دست خودت نبوده... _دستای من به خون داوود الوده است... من چیکار کردم... لعنت به من.. ..