انچه در پارت بعد میخوانید: _چرا بیمارستان؟😕 تازه فهمیدم چه شده..😓 خون بود که از زخمم میجوشید😣 مقنعه را از زمین چنگ زد😔 با گریه چشمانش را مالید😢 به مچ دستم گره زد..💔 بعد نیم ساعت تازه میخواستند عملیات کنند...⛓😦 باورم نمیشد😱 سیلی😨 حتی حسرت یک داد و ناله را دریغ کرد😖💔