°•°به نام او که خالق تمام زیبایی هاست°•° ♥️🌱 طبق معمول با خستگی وارد خونه شدم و با دیدن مبل چرم قهوه‌ای رنگ، تن خسته‌ام رو روش انداختم. صدای سارگل رو از پشت سرم شنیدم. - سلام خسته نباشی. با لبخند بهش سلام کردم. خستگی رو از نگاهش می‌خوندم. سارگل در حالی که به سمت اتاق می‌رفت، گفت: - غذا رو برات گرم کردم زود بخواب که صبح خواب نمونیم و موفق بشیم اون پریسا و یاسی تنبل رو بیدار کنیم. با خنده باشه‌ای گفتم و به سمت اتاق خواب پرواز کردم. ساعت از نصف شب گذشته بود با تمام شدن حرف‌هام رو به بچه‌ها خسته نباشید گفتم. با لحن تاکیدی ادامه دادم: - بچه ها فردا جلسه مهمی داریم به موقع بیاین. داوود پرسید: - ببخشید آقا جلسه فردا در مورد چیه؟ - فردا متوجه می‌شید. همه از اتاق رفتن بیرون یه لیوان آب ریختم تا خواستم بخورم تلفنم زنگ خورد با دیدن اسم عزیز، لبخندی روی لبم شکل گرفت. لیوان رو روی میز گذاشتم و جواب دادم. - الو عزیز عزیز: - سلام پسرم، خوبی؟ لیوان رو برداشتم که خنکی‌ لیوان به کف دستم تزریق شد. - ممنون عزیز خوبم. عزیز: - خدارو شکر. پسرم از نصف شب گذشته خونه نمیای؟ دستی به موهام کشیدم و گفتم:«چرا عزیز الان از اداره حرکت می‌کنم مواظب خودتون باشید.» عزیز: - تو هم همینطور پسرم. خداحافظ از عزیز خداحافظی کردم و آب رو خوردم. به طرف پارکینگ حرکت کردم تا با موتور به خونه برم. رسول با دیدن خیابونی که چند کوچه بالا‌تر داروخونه داشت، رو به سعید گفت:«سعید داداش بی‌زحمت جلوی داروخانه نگه‌دار، می‌خوام برم قرص‌های مامانم رو بگیرم.» سعید: - باشه داداش. سعید با دیدن داروخونه، ماشین رو نگه داشت. رسول زیر لب تشکری کرد و از ماشین پیاده شد. فرشید همونطور که رسول رو نگاه می‌کرد گفت: «نچ نچ نچ.. بچه ها حیف رسول نیست ۳۰ سالش شده هنوز زن نگرفته.» داوود یه تای ابروش رو بالا داد و با لحن یاد‌آورانه‌ای گفت:«داداش تو خودت هم ۳۰ سالته. اصلاً سعید تو چرا زن نمی‌گیری؟» سعید با طنز همیشگی‌ که داشت جواب داد: - داداش من دیگه پیر شدم در ضمن قصد ازدواج ندارم. با این حرف سعید، خنده‌های داوود و فرشید به هوا رفت. فرشید با لحنی که رگه‌های خنده در اون موج می‌زد، گفت:«پیر شدی بعد قصد ازدواج هم نداری، عجب رویی داری پسر.» داوود اضافه کرد: - مردم عجیب شد والا. سعید چپ چپ نگاهشون کرد و تا خواست حرفی بزنه رسول رسید، پرسید: - چه خبره صدای خندتون تا داروخونه میاد. حالا بگید ببینم به چی می‌خندیدید ؟ داوود قضیه‌ی پرویی سعید رو برای رسول تعریف کرد. رسول چونه‌اش رو خاروند. - عجب! من قصد ازدواج دارم اما کسی که در سطح من باشه، نیست. فرشید روی شونش زد و گفت:«راحت بگو نمی‌خوای ازدواج کنی دیگه. این حرفت الان چه معنیِ داشت؟» داوود اضافه کرد: - داداش سطح توقعت رو بیار پایین وگرنه ما هیچ وقت دادمادیت رو نمی‌بینیم ها. سعید با لحنی که اعلام می‌کرد توی تیم رسوله گفت: «در حد استاد رسول ما اصلاً وجود ندارن دوستان.» رسول خندید. - وقت دنیا رو نگیرید. سعید تند‌تر برو دیگه. سعید دستش رو روی چشمش گذاشت. - چشم استاد رسول، شما امر کن. @RRR138 https://harfeto.timefriend.net/16464655007212 لینک‌پارت‌اول:)))♥️ منتظر‌نظرات‌شوما✨🌿