#پارت واقعی
آرزوی یک سفر طولانی
رسول :محمددددددد ...محمدددددددد مراقب باششششَ..یا ابوالفضل
محمد :داشتم میرفتم سمت جمعیت که صدای داد رسول رو میشنیدم داشت من رو صدا میزد
خیلی آشفته بود تا خواستم برگردم سمتش سمت قلبم سوزشی حس کردم نفسم تنگ تر شد و دیگه نفهمیدم چی شد افتادم زمین اما صدای مهیبی شبیه انفجار رو شنیدم اما دیگه همه جا سیاه شده بود ....
پ.ن..چی شده چه اتفاقی برای محمد افتاده؟
پ.ن :راستی توی سکوت اجباری هم که رمان دوم ما هستش یه اتفاقی افتاده ها بیاید داخل این لینک
https://eitaa.com/joinchat/730792112C0845a5c7d5