🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸
🌸🌸
🌸
#part_101
#همخونهی_استاد
مادرم با یه لبخند زد پیشونیم رو بوسید و گفت
- ترمه مثل خواهر کوچیک تو خواهش می کنم وقتی ما نیستیم حواست بهش باشه ..|
هر دو نفر ما نگاهی بهم انداختیم دست من یخ بست با این حرف مادرم خواهرش بودم ؟ مثل خواهرش!
اما الان زنش بودم امیرحافظ کمی عصبی به نظر می رسید دستی به صورتش کشید گوشه سیبیلشو تاب داد و گفت
من میرم بیرون شمارو تنها میذارم!
از اتاق بیرون رفت و من خوب می دونستم که اون از این اتاق فرار کرد از حرفی که شنیده بود
از اینکه من زنش بودم و اون الان به حرف مادرم مجبور بود برام برادری کنه
مادرم از کنارم بلند شد و گفت
بابا تو معراج اومدم پایین من برم ناهار شونو بدم
نهار توام میارم اینجا خودم میدم بخوری...
توی سكوت فقط نگاهش کردم و وقتی از در بیرون رفت بالشتی که روی تخت بود محکم به سمت دیوار پرت کردم و گفتم
ای خدا این چه حرفی بود که زدی آخه مادر من!
توی تنهایی خودم غرق بودم مادرم با این امید که حافظ مثل یه خواهر کوچیک بهم نگاه میکنه منو اینجا فرستاده بود اما خبر نداشت همین امیر حافظی که محبوبه تمام فامیل بود و مورد اعتماد چند سالی میشه که دلداده منه ترمه با موهای پریشون شده...
این واقعیت هنوزم برای خودم هضم نشده بود اما از رفتارها و حرف هایی که حافظ میزد چیزی جز این نمی تونستم برداشت کنم
🌸
🌸🌸
🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸