🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸 🌸🌸 🌸 نگاه عصبی معراج و پشت سرم احساس می کردم اما برام اهمیتی نداشت با هر سختی بود به خاطر استفاده اولین بار از این عصا به حیاط رسیدم نگاهم دوره باغ چرخید پدرمو حافظ و دیدم که کنار ماشینش دارن حرف می زنن حتی از اون موهای به هم ریخته اش معلوم بود حالش خوب نیست اما پدرم اندازه من امیر حافظ نمی شناخت و الان اونو به صحبت گرفته بود اون نمیدونست حافظ هر چه قدر ناراحت و دلگیر باشه ولی هرگز کسی رو ناراحت نمی کنه اون با پدرم به صحبت نشسته بود تا احترام و ادبو به جا بیاره اما من خوب می دونستم الان چه حالو روزی داره روی ایوان نشستم رو به باغ و درختا توی این تاریکی خیره شدم این خونه برعکس روز اول برام بی نظیر و قشنگ به نظر می رسید دوسش داشتم از نگاه کردن بهش لذت می بردم بالاخره پدرم رضایت داد و به سمت خونه اومد وقتی من اونجا رو ایوان دید نزدیک شد و گفت - دختر تو اینجا چیکار می کنی ؟ پات گیر میکنه به جایی خدایی نکرده اتفاقی میفته باز برات لبخندی زدم و گفتم نگران نباشید هیچ اتفاقی نمی افته فقط باید یکم هوا بخورم ناراضی اما به اجبار از من دور شد به سمت خونه رفت نگاهم دنبال حافظ میگشت حافظی که الان دیگه از نگاه من دور شده بود غیب شده بود و اصلا دیده نمیشد خدا میدونست کجا رفته بین درختا هر چی که دنبالش گشتم نبود که نبود دوباره اعصار و برداشتم و از پله ها پایین رفتم راه رفتن بین چمنا و علفا واقعا سخت بود اما برای پیدا کردن حافظ مجبور بودم.. 🌸 🌸🌸 🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸