🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸 🌸🌸 🌸 به سختی خودمو به انتهای باغ برسونم به همون جایی که حافظه همیشه اونجا نماز میخوند از دور دیدمش که کنار به درخت نشسته و بهش تكيه داده وقتی بهش نزدیک شدم سرشو بالا آورد و با دیدن من سر جاش ایستاد و عصبی گفت تو اینجا چی کار می کنی با این پات؟ اگه بیفتی چی؟ راه افتادی وسط باغ برای چی؟ سر جای اون کناره درخت نشستم و گفتم اومدم حرف بزنیم بشینی همین جا حرف بزنیم باید حرف می زدیم باید همه چیز رو بهش می گفتم که خیالش راحت بشه که بفهمه من دروغ و دغل توی کارم نیست نفسش را بیرون داد دستی به موهای به هم ریخته اش کشید و با فاصله از من کنار درخت دیگه ای نشست از این که از من فاصله می گرفت ناخداگاه دلخور می شدم اما به روی خودم نیاوردم باید شروع می کردم به حرف زدن اما نمی دونستم دقیقا باید از کجا شروع کنم بالاخره به حرف اومدم گفتم وقتی 15 سالم بود درست همان زمانی که تو میگی اومده بودی يزد دنبال مادرت من اصلا اون روزا انگار یادم نیست همون روزا بود که معراج برای من خیلی پررنگ شده بود بچه بودم احساس می کردم کسی خوش تیپ تر و مهربون تر از معراج وجود نداره انقدر بچه بودم که برم سراغش بهش بگم دوست دارم و اون با خنده منو رد كنه خداروشکر میکنم که ردم کرده چون الانی که توی این سن و سالم خوب فهمیدم که اون بزرگترین اشتباه زندگیم بود 🌸 🌸🌸 🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸