*بسم الله رحمان رحیم*
حجت-خدا-
قسمت دوم🙃
سن و سالی نداشت. بچه بود.وقتی میدید چادر سر کرده ام و دارم دعا میخوانم،می آمد می نشست کنارم . *میگفت :مامان به من هم یا میدی*؟🤩
*خیلی دوست دارم یاد بگیرم* 🤩.
*خوش حال میشدم. صورتش را میبوسیدن و میگفتم :چشم مامان،چشم عزیزم .*😍
_زیارت عاشورا و حدیث کسا رو خودم یادش دادم_🥰
شب های جمعه خانه ی پدربزرگش هیئت بود.☺️
میرفت و با همان زبان بچه گانه به پدر بزرگش _میگفت:بابا جون.امشب من زیارت عاشورا بخوانم؟_😌
پدر بزرگش قند توی دلش آب میشد ~میگفت:باشه محسنم .تو بخون عزیزم~🥰😍
محسن هم می نشست روی یک صندلی شروع میکرد به عاشورا خواندن.☺️پایش هنوز به زمین نمیرسید🥺
~نماز و روزه هایش مثل دعا خواندنش بود.ان ها هم از بچه گی شروع کرد🤗~
صبح ها وقتی خواهرهایش را صدا میزدم برای نماز ، *محسن*
زود تر از آن ها بلند میشد.بهش میگفتم:مامان ،تو هنوز به سن تکلیف نرسیده ای .برو بخواب قربونت برم .😍
*میگفت : *نه*
*دوست دارم از همین حالا بخونم.شما کاری به من* *نداشته باشید.**😇☺️
ماه رمضان که میشد بهم میگفت: ~مامان سحری بیدارم کن~🤩
~_میخوام روزه بگیرم_~😉
بیدارش نمیکردم.دلم نمی آید تو آن سن و سال کم ،روزه بگیرد.😕
خیلی ریزه میزه بود☺️
اما می دیدم نه😟کار خودش را میکند😅
بدون سحری روزه میگیرد😟🙁
هیچی.مجبور میشدم سحری ها بیدارش کنم🤭
_ده یازده سالش بود یک شب دست من و پدرش را بوسید_ *.شبش خواب دید لباس خادمی حضرت زهرا س را بهش داده اند.*🤩🥰😍
از آن روز به بعد ده برابر احترام من و پدرش را داشت😍
_میگفت به من لباس خادمی بی بی داده اند.میخواهم تا همیشه نگهش کنم._🥰😍
*برگرفته از کتاب حجت خدا ،خاطرات مادر شهید محسن حججی*💔