📕 📆یک روز خوابش را دیدم و به او گفتم:«آقارضا رفتی و من را تنها گذاشتی بی‌وفا منم ببر💔 گفت: مامان مگه دست منه؟ 🥺بهش گفتم:«اره، من میدونم دستِ توست دستت بازه...» 😅ما (مادر و فرزند)خیلی با هم شوخی میکردیم. به شوخی دستهایش را باز کرد و گفت:«بیا دستم بازه چی کار میتونم بکنم؟» 😄وقتی دستش را باز کرد حضرت عزرائیل آمد، بهش گفتم دیدی دستت بازه! آقا آمد... 😊فاصله بین من و آقارضا یک متر نمیشد رفتم کنارش ایستادم، فرض کنید رفتم اون دنیا. 🤔گفت:«از کدام کانال ببرمتان بالا؟» 🤗من با یک غرور خاصی گفتم:«من را از کانال خانم فاطمه زهرا(س) ببرید بالا...» 😨یک صدایی از آسمان آمد، که از این کانال نمیتوانی عبور کنی... ☺️از کانال یوسف زلیخا باید عبور کنی...{لازم به ذکر است آن زمان پیکر شهید به وطن بازنگشته بود و گمنام بودند، مادرشهید هم گمگشته داشتند.} 🙂با یک چیز بلوری من و آقارضا بالا رفتیم و در مکانی مسطح ایستادیم. آقارضا درِ هر خانه‌ای را باز میکند و برای من دنبال خانه میگردد... 🎙راوی:مادر شهید 🌐 @Iran_Iran 🇮🇷 http://telegram.me/Iran_Iran