🌸🌼🌺🌼🌸🌺🌼🌸
🌸🌼🌺🌼🌸
🌸🌼🌺
🌸
📨
#خاطرات_شهدا
🟢شهید مدافعحرم
#علی_یزدانی
🔷روز شهادت منم بقیّه میان کمک
🌴خواهر شهید روایت میکند: علیآقا ۱۰ یا ۱۱سال بیشتر نداشت که در مسجد ناظریه فعالیت میکرد. زمانی بود که شهدای تفحّص را میآوردند. یک روز رفت مسجد و تا صبح به خونه برنگشت. خانواده هم همهجا را دنبالش گشتند. مسجد هم بعد نماز مغرب و عشا بسته شده بود و کسی ازش خبر نداشت.
🦋برادر بزرگم اونقدر دنبالش گشته بود که نااُمید و گریان به خونه برگشت. نصف شب بود و منم نخوابیده بودم و مُدام گریه میکردم تا اینکه برادر دیگرم را دیدم که گریه میکنه، خیلی ترسیدم. اومد همه جای خونه رو گشت و وسط حیات به سرش میزد و گریهکنان میگفت «بچه رو دزدیدهاند! من خونهی همه فامیل و آشنا رفتم، نبود؛ حتما بلایی سرش اومده!» طاقت نیاورد و دوباره از خونه زد بیرون. منم روی پلهها نشسته بودم و گریه میکردم.
🌴بعد از اذان صبح دیدم دَر میزنند! رفتم در رو باز کردم، دیدم علی اومده! از خوشحالی داد زدم! وقتی قیافهی خسته و بیخوابش رو دیدم، گفتم: «کجا بودی؟» گفت: «شهید آورده بودند! رفته بودیم خونه شهید تا خونوادهاش تنها نباشند و کمکشون کنیم.»
🦋بعدش علی شروع کرد برام به تعریفکردن و از شدت خستگی، خوابش بُرد. صبحش علی گفت: «اگه بازم شهید بیارن، میرم کمک. شاید منم شهید بشم! اون موقع اونا میان کمک خانواده من.» منم بهش گفتم: «خیلی فکر و خیال میکنی! جنگ تمام شده! تو چطوری میخوایی شهید بشی؟»
🌴خلاصه اینکه ما تو عالم بچّگی با هم بحث میکردیم ولی انگار شهادتنامهاش را خدا برایش امضا کرده بود. آری! علی شهید مدافع حرم شد و روز تشییع پیکرش، جمعیّت زیادی اومده بودند که یاد حرفهاش افتادم که میگفت:«روز شهادت منم بقیّه میآیند کمک». دلم براش خیلی تنگ شده و طاقت دوریش رو ندارم ولی هر لحظه احساسش میکنم و صدای حسینحسینگفتنش را که همیشه زمزمه میکرد، میشنوَم.
🌐
@Iran_Iran
🇮🇷
http://telegram.me/Iran_Iran