📣
#روایت_همدلی |
ناقابلترین امکان
🔸
#روایت_ارسالی_مخاطبان: انگشت کشیدم روی قاب عکس گوشه میز. چند وقت است که گردگیری نکردهام؟ توی تهران روزی دهبار هم گردگیری کنی بس نیست.
نگاهم خیره ماند روی عکس، روی انگشتر. برای خریدش کل مغازههای سبزه میدان را زیرورو کردیم. آخر سر هم رفتیم همان مغازه اول. فروشنده آدم خوش مشربی بود و کلی با ما راه آمد، حتی مبلغی هم بابت شیرینی عروسی کم کرد.
"بله" را که گفتم توی انگشتم نشست. از بس جمع و جور بودم حسابی در انگشتم لق میزد. دو سال بعد از عروسی برای اینکه از مستاجری راحت بشویم، همه پساندازها به علاوه طلاها را روی هم گذاشتیم و با هر زور و زحمتی بود یک خانه نقلی خریدیم.
چندسال بعد، با آمدن بچهها دوباره کلی وام گرفتیم و طلا فروختیم و خانه را بزرگتر کردیم. کارد از بیپولی و قسطهای بانکی به استخوان خورد ولی یک لحظه هم فکر فروش حلقه به ذهنم نرسید.
اصلا یادم نمیآید در این چند سال، شبی آن را درآورده باشم.
چرا؟ فقط یک شب.
رفته بودیم روستای پدری، یک جای خوش آبوهوا در بلندیهای طالقان. غروب با همسر و بچهها از خانه زدیم بیرون. از باریکه کنار چشمه گذشتیم. وارد باغ سیبی شدیم. هوا حسابی سرد شده بود و باد خنکی از لابهلای علفها میآمد. کنار سنگی نشستیم و آتش روشن کردیم. بعدِ ساعتی، نوک بینی بچهها قرمز شد و دستهای من هم از سرما یخ و بیحس. راه افتادیم سمت خانه.
در خانه که باز شد گرما و بوی قرمه سبزی مادر خورد توی صورتمان. از بیرون نیامده پای سفره شام نشستیم. بعد از خوردن غذا احساس کردم دستم چقدر سبک شده. انگار جای چیزی در دستم خالی بود. چشم چرخاندم و دیدم انگشترم نیست. با هر فکر و خیالی بود، شب را به صبح رساندم و صبح علیالطلوع که هنوز آفتاب تیغ نکشیده بود با همسر زدیم بیرون. کل مسیر را چندبار بالا و پایین کردیم. علفها تا زانوهای ما میرسید با چوبدستی مدام، اینور و آنورشان کردیم ولی نبود که نبود. یاد شهید نوید افتادم نذر زیارت عاشورا کردم و نشستم روی سنگی که دیشب آتش روشن کرده بودیم، دست کشیدم لابهلای علفها، چیزی انگار آنجا برق میزد. نگینهای ریز انگشتر بود. باورم نمیشد.
با دستمال گردوخاک دور قاب را گرفتم. مات گنبد طلایی حرم ماندم، میشود مشهد بروی و یک عکس خانوادگی نگیری؟! قرارهای من و همسرم از همان ابتدا ازدواج تا همین الان :بعد از نماز و زیارت ، بست خانوادگی ،صحن اسماعیل طلا .
آنجا که بنشینی مسافرانی به چشمت می خورد که برای زیارت مقبره هم وطنشان ، شیخ حرعاملی، آمدهاند . از بین همه زائران امام رضاجان ، لبنانیها جور دیگراند، از چهره های سفید و گل انداختهشان بگیر تا سرو وضع شیک و مرتبشان، داد میزند اهل کجا هستند.
اما حالا که حال و هوای عروس مدیترانه آتش و دود و خاکستر است و شیربچههای شهیدسید حسن نصرالله تا پای جان برای فلسیطین و کمربندمقاومت امت اسلامی ایستادهاند، دادن حلقه ازدواج کمترین و ناقابلترین امکان من برای خواهران و برادران لبنانی ام است.
🔹برای مشارکت در پویش کمک به مردم مظلوم فلسطین و لبنان از
اینجا وارد شوید.
📢 ارسال روایت همدلی 👇
@iranehamdel_contact