🔹خاطرات همسر امام، به قلم خودش: (15)🔹 🔸بهترین ایام عمر در تنگدستی و تیره زیستی🔸 🔹... من نه خانه اول را دیده بودم و نه خانه دوم را، هرگز فکر چنین جایی را نمی‌کردم، چرا ندیدم روشن است چون آدم با ملاحظه‌ای بودم، نمی‌خواستم چیزی بگویم که به اختلاف بکشد ... از طرف دیگر وقتی پول نیست تو باشی چه می‌کنی؟ وقتی اجاره باید سه تومان باشد و بیشتر از آن نیست، چاره چیست؟ ... با همه این استدلال هیچ فکری نمی‌کردم که خانه به این وضع باشد. به هر حال خانه مهیا شد، اثاثیه را خودم جمع می‌کردم و حمال می‌برد. مجموعاً زن زرنگی بودم. بعد از ارسال آخرین محموله، راهی خانه جدید شدم، خانه را چنین دیدم: فقط دوتا اتاق آن هم بسیار تنگ و تاریک و بد، خود و خدایم می‌دانیم که در آن لحظه چه حالی شدم ولی تنها کلمه‌ای که گفتم این بود : «چه خانه بدی است» و تنها جوابی که شنیدم این بود: «همین است که هست» دیدم راست می‌گوید. خانه‌ای است اجاره کرده‌اند، بنایی کرده‌اند اثاثیه آورده شده، چاره‌ای نیست، مثل ناچاری‌های دیگر و باید ساخت، دیگر هیچ نگفتم. به‌همراه کارگرمان رفتیم دنبال نظافت و گستردن اثاث منزل . البته مقداری از اثاث را جا دادم، چرا که منزل گنجایش تمام اثاثیه را نداشت بیش از نیمی از اثاث را در انبار خفه کننده‌ای که زیرزمینش می‌نامیدند کنار گذاشتیم، هشت سال، از نوزده سالگی تا 27 سالگی یعنی بهترین ایام عمرم را در این خانه گذراندم ... در این خانه تنگ و تاریک با سختی‌های فراوانی که شرح مختصری از آن رفت زندگی کردم. ممکن است بلکه مسلم است که عده بی‌شماری زندگی‌ای سخت‌تر از من داشته‌اند ولی چون از بچگی در سختی بزرگ شده بودند، سختی‌ها را کمتر از من احساس می‌کردند ولی من به‌خاطر آن همه دنگ وفنگی که در طفولیت و نوجوانی داشتم این سادگی زجرم می‌داد. مثلاً یادم هست که هیچ پولی نداشتم. از تهران هم پولی نرسیده بود. یک مرتبه متوجه شدم که با خود می‌گویم حق این است که آدم باید شش قران از خودش داشته باشد. می‌دانید چرا شش قران؟ زیرا آن زمان‌ها وقتی دختر عروسی می‌کرد کسانی که سر و وضعی مثل ما داشتند لااقل یک کله قند و یک شیشه گلاب چشم روشنی می‌دادند، هر دو اینها شش قران می‌شد ... وقتی به گذشته‌ام فکر می‌کردم که در خانه‌ای بزرگ شدم که پدر مادرم خزانه‌دار شاه بود. خازن‌الممالک ... کسی بود که هرگاه خبر خوشی را می‌شنید کلفت‌ها و نوکرهایش را جمع می‌کرد و خود بر ایوانی می‌رفت و بر سرشان سکه طلا می‌ریخت ولی حالا یک مرتبه زندگی‌اش این‌گونه شده است که آرزوی شش قران را داشته باشد، شگفت زده می‌شدم. البته من هم کسی نبودم که هرگز از خویشانم تقاضای پول یا کمکی داشته باشم ...🔹 —------------------------— زنذگینامه بانو خدیجه ثقفی ( همسر امام ) ص 83-84-85