🌀 خاطرات همسر امام، به قلم خودش: (23) ♨️ عفت سوزی رضا شاهی به‌نام مبارزه با کهنه پرستی 🔹... در پانزده سال بعد از ازدواج فقط دو تابستان تهران نرفتیم، سالی به خمین و سالی به محلات سفر کردیم ... در پانزده سال بعد از ازدواجمان، جمعاً چهار بار به خمین رفتیم. یکی از آن سفرها تابستان بعد از مکه آقا بود ایشان گفتند اگر میل داری امسال به خمین برویم. قبول کردم اما به من بد گذشت ... تا هشت سال دیگر نرفتم تا اینکه مصطفی دوازده ساله شد سه دختر را هم داشتم ... و با یکی از فامیل‌ها روانه خمین شدم ... و بسیار خوش گذشت ... با خوشحالی چادر رنگی سر می‌کردیم، سال 1321 بود و چادر تازه آزاد شده بود و بحمدالله بی‌حجابی رخت بربسته بود. 🔸بدنیست حالا که صحبت بی‌حجابی شد چند صحنه که خود شاهد واکنش خانم‌ها در مقابل قداره‌بندان رضا خان بودم شرح دهم: ما در زمان بی‌حجابی، اول چادر را دو قسمت کردیم یک قسمت عبارت بود از یک دامن گشاد و قسمت دیگر را روسری بزرگی که از دستهامان بلند‌تر بود تشکیل می‌داد. با این وضع برای دوری از نامحرم هر شش‌ماه یک مرتبه آن‌هم سحر می‌رفتیم حرم، ماهی یک‌بار آنهم شب، میهمانی، هفته‌ای یک بار حمام... نزدیک سحر بود که از صحن بیرون آمدم، گوشه خیابان مردم را جمع دیدم دانستم که قضیه چادر است البته خیابان نبود کوچه بزرگی بود که خیابان ارم فعلی شد. رفتم جلو زنی را دیدم که شال‌گردن پشمی قهوه‌ای دو سه متری در سر داشت ... 🔹پاسبانی یک سر شال‌گردن را گرفته بود و زن بیچاره را به خاک میکشید. صورت زن سیاه شده بود. یک عده نامردان مرد‌نما اطراف او ایستاده بودند و تنها تماشاگر معرکه بودند. به یکی از آنها گفتم: می‌ترسم خود گرفتار پاسبان شوم شما را به‌خدا بروید شال‌گردن را از دست این قداره بند بگیرید. این شیر زن دارد خفه می‌شد، بی‌غیرتی بس است پاسبان متوجه من شد و من فرار کردم زیرا حتماً نوبت خودم می‌شد ... نامردها ایستاده بودند، پاسبان با زن دست به‌گریبان بود و زن مقاومت می‌کرد و این داستان هر روز در خیابان‌ها و کوچه‌ها تکرار می‌شد ... 🔸داستان دیگر در تهران اتفاق افتاد، زنی روسری کوچکی بر سر داشت و بچه کوچک‌تری در بغل، باز پاسبانی سر رسید و تصمیم داشت ما را از کهنه پرستی! نجات دهد و به تمدن رهنمون شود! ... پاسبان چنان روسری را از سر آن زن کشید که با بچه کوچکش نقش بر زمین شد، کاری از دستم بر نمی‌آمد با چشمان اشک آلود خودم را در کوچه امین‌الدله انداختم و تا پامنار، منزل پدرم گریستم و از این گونه داستان‌ها زیاد بود ... 🔰زندگینامه بانو خدیجه ثقفی (همسر امام) ص 163-166 🇮🇷 @IRANeMOASER