🔹خاطرات همسر امام، به قلم خودش: (43)🔹 🔸دستگیری امام برای بار دوم🔸 🔹... شبی که آقا را دستگیر کردند من در اتاقی خوابیده بودم که یک طرفش دیوار کوچه بود، از صدای پای جمعیت و هیاهو از خواب پریدم، از اتاق بیرون آمدم، وارد ایوان جلوی اتاق شدم، با منظره عجیبی مواجه گشتم، کماندوهای شاه پشت سر هم روی دیوار منزلمان می‌آمدند تقریباً هر سی ثانیه به سی ثانیه یک نفر، با اینکه دیوار بلند بود و نردبانی در کار نبود ... که ناگهان صدای لگدی که بر درب بین اندرون و بیرونی وجود داشت بلند شد، از طرف دیگر درب منزلمان را به شدت می‌کوبیدند که ناگهان تخته درب بین اندرون و بیرونی شکست آقا از ابتدا بیدار بود و مشغول نماز شب و ناظر جریان و بعد مشغول تهیه بعضی چیزهایی که پس از دستگیری به آنها احتیاج داشت، مثل مهر، دستمال، شانه و ... آقا با آرامی آمدند به طرف من ... و مهری را که روی آن روح‌الله‌الموسوی، حک شده بود را به من داد و گفت این پیش شما باشد تا خبری از من برسد، به هیچکس ندهید. به‌خدا سپردمت، من هم گفتم خداحافظ، خدانگهدارت و رفت. احمد خود را به من رساند، آقا رفته بود، به من گفت آقا کجاست؟ گفتم اگر می‌خواهی آقا را ببینی از آن در برو و او پابرهنه دوید، آقا را با فولکس می‌بردند احمد هم به دنبال ماشین می‌دوید بین احمد و ماشین چند مأمور که هدایت کننده اصلی عملیات بودند قرار داشتند... احمد با پرتاب چند سنگ به طرف مأمورین آنها را تعقیب می‌کرد آنها هم کاری به احمد نداشتند فقط دنبال ماشین می‌دویدند، احمد گفت به آنها خیلی نزدیک شدم که برگشتند و فحش رکیک دادند و پس شنیدند. احمد از کوچه برگشت و مشهدعلی را فرستاد تا مصطفی را خبر کند و بعد احمد کنار من نشست و من زیر پتو دراز کشیده بودم و او به شوخی گفت خانم خوابش برد البته من تحمل این گونه چیزها را دارم ولی خیلی متأثر بودم و رفتم زیر پتو تا تأثر خودم را به احمد منتقل نکرده باشم ...🔹 —---------— زندگینامه بانو خدیجه ثقفی (همسر امام) ص 261-262