🔹خاطرات همسر امام، به قلم خودش: (49)🔹 🔸دیدار یار غایب!🔸 🔹... بعد از سه روز [زیست در قرنطینه] از نجف به آقایی در خانقین به نام آقای شبستری که از علمای آن شهر بود تلفن شده بود که سراغی از ما بگیرد، آمد که چطورید و چه کار دارید و ... مقداری قند و چای و تخم‌مرغ فرستادند. از طرف دیگر راننده‌مان در برگشت از کاظمین به سراغم آمد و گفت هر چه می‌خواهید از کرمانشاه بفرستم. گفتم نان لواش و پنیر بفرستید، دو روز بعد شیش کیلو نان و یک کیلو پنیر برایمان فرستاد دیگر به اصطلاح اعیان شدیم. آقای شبستری هم چند تیکه ظرف فرستاده بود، هر چند نفر یک بشقاب داشتیم ... بالأخره یک هفته تمام شد و آقای شبستری با دو سواری به سراغ‌مان آمد و ما را یکسره به نجف برد. وقتی وارد نجف شدیم هوا تاریک شده بود. وارد منزلی شدیم که تا آن وقت نظیرش را ندیده بودم، پس از گذر از یک دالان تنگ و تاریک با سقف کوتاه به پله‌هایی راهنمایی‌مان کردند که پیچ اندر پیچ بود ... در پله‌های مسیرمان یا چراغ نبود و یا اگر بود به قدری کم نور بود که زیر پایمان را نمی‌شد دید و گاهی بچه‌ها زمین می‌خوردند، بعد به اتاقی رسیدیم کوچک، دو در دو متر آقا بالایش نشسته بود. دخترها با گریه و شوق و ذوق برای دست بوسی دویدند. من هم به سلام و تعارف مشغول شدم. گفتند چطورید؟ گفتم خوبم شما چطورید؟ گفتند خوب. باور کنید برخوردش با همه به صورتی بود که تو گویی دیروز همه ما را دیده است. با خون‌سردی و آرامی احوالپرسی می‌کرد فرزندم مصطفی در اتاق نبود پرسیدم کجاست؟ گفت رفته حرم می‌آید. چند دقیقه طول نکشید که آمد او را در آغوش کشیدم سرم مطابق سینه‌اش می‌شد. بی‌اختیار، های‌های گریه‌ام بلند شد. مدتی بدین حال بودم، گریه‌ام غیرعادی بود، همه بدنم می‌لرزید، همه تعجب کرده بودند، چرا که همه بردباریم را می‌شناختند ...🔹 —------— زندگینامه بانو خدیجه ثقفی (همسر امام) ص 288-290