خدا خواسته من و همسرم، هر دو معلم بودیم.👨‍🏫 برای اینکه بتوانیم از دو فرزند کوچکمان مراقبت کنیم، شیفت‌های کاری صبح و بعد از ظهر را طوری تنظیم کرده بودیم تا با رفتن یک نفر بر سر کار، یک نفر هم در منزل، از بچه‌ها نگهداری کند. با سختی و مشقت فراوان، بچه‌ها کم کم بزرگ شدند. اما همیشه همسرم می‌گفت: به هیچ عنوان حاضر نیست تا بچه‌ی دیگری داشته باشیم.✖️ همیشه سختی‌ها و مشکلات سال‌های گذشته را یادآوری می‌کرد. بعد از مدتی، بدون اینکه برنامه‌ای برای بچه‌دار شدن داشته باشیم، متوجه شدم که باردار هستم🤰 و وقتی موضوع را با همسرم مطرح کردم، به شدت ناراحت و عصبانی شد😤 و گفت: باید سقطش کنی. گیج و سردرگم شده بودم. نمی دانستم چکار کنم. صحبت‌های من برای منصرف کردن همسرم، بی فایده بود و بر سقط، پافشاری می‌کرد.😭 ناامید و درمانده از این مشکل، با خودم گفتم، بهتر است از روحانی‌ای که در همسایگی ما زندگی می‌کند، بخواهم تا در این زمینه استخاره‌ای بگیرد. استخاره بد بود. حاج آقا گفت: دخترم استخاره‌ای که گرفتی، برای چه بود؟ با کمی درنگ، گفتم: هیچی حاج آقا، برای خرید خانه. ایشان گفتند: نه، فکر نمی‌کنم برای خرید خانه بوده باشد. من هم که از همه جا ناامید شده بودم، شروع کردم به گریه کردن و موضوع را با ایشان مطرح کردم.😭 صحبت های ایشان با همسرم مؤثر واقع شد و او از سقط فرزند سوم منصرف شد.🤲 سال‌ها گذشت... فرزند بزرگم در اثر بیماریِ سختی، نیاز به پیوند مغز استخوان داشت و تنها کسی هم که توانست او را از مرگ حتمی نجات دهد، کودک ۱۱ ساله‌ام بود، که با خواست و اراده‌ی خداوند وارد زندگی ما شده بود...❤️ ✍ ناشناس @dotakafinist1 😊دوستاتون رو هم به ایران جوان بمان دعوت کنید. ╭━━⊰ ❀ 🇮🇷 ❀ ⊱━━╮ @iranjavanbeman_ir ╰━━⊰ ❀ 🌱 ❀ ⊱━━╯