[رمان معراج عشق🌸🍃] ⚠️ جمعه با عجله چادر گلدارم رو سر کردم و دویدم به سمت حیاط . سریع در رو باز کردم . پست چی پشت در ایستاده بود با یه پاکت سفید تو دستاش . ✉️ گفت : خانم پور خادمی ؟ گفتم : بله خودم هستم ! بسته رو داد دستم و رفت . باورم نمی شد انتظارم داشت تموم می شد ! پاکت رو تو دستم فشار دادم و با صدای بلند گفتم : مامان ! پاسپورت ها رسید. 😎 مامان با تعجب گفت : واقعا ؟!😳 فکر نمی کردم اینقدر زود به دستمون برسه گفتم : اگه امام حسین بطلبه هم چیز خود به خود درست می شه مادرم خندید : آره ! حالا که پاسپورتامون رسیده باید سریع خونه رو جمع و جور کنیم و آماده رفتن بشیم . بدو من باید برم به بابات زنگ بزنم بگم اکه میتونه برای فردا صبح بلیط اتوبوس بگیره بدو کلی کارداریم دختر ! .... @ISTA_ISTA