تعریف میکرد می‌گفت : دخترم بیمارستان بستری بود. دکترام همه قطع امید کرده بودند .. دلم شکست آخه مشهد و کربلا رفته بودم تا شفای دخترمو بگیرم .. رفتم نماز خونه نشستم و شروع کردم حرف زدن ... یهو گفتم جان رقیه ات آقا دختر منو شفا بده بخدا تا عمر تو هیئت شب سوم نوکری میکنم واسه دخترت.. میگه همینجوری که حرف میزدم یهو خوابم برد وقتی بلند شدم دیدم ای دل غافل این بچه تو اتاق تنهاست .. دویدم دیدم اتاقش شلوغه ... اصلا پاهام شل شد و گفتم بچم .. به هر زحمتی بود خودمو رسوندم دم اتاق میگه خدا شاهده دیدم دخترم روی پا ایستاده داره با دکتر حرف میزنه سریع رفتم بغلش کردم با گریه گفتم چیشده !!! دیدم دخترم برگشت گفت : بابا خواب بودم دیدم در اتاقو زدن نگاه کردم دیدم یه آقای خوشگل و مهربون دست دختر کوچولویی رو گرفته داره میاد سمتم .. نمی‌دونم اون‌ دختر کوچولو در گوش اون آقا چی گفت که سرشو بوسید و دستشو به سر من کشید ... هر چی گفتم شما دوست بابام هستین گفت : دخترم تو حالت خوب میشه اما به بابات بگو سر قولش باشه .. ➜•🌿 「 Eitaa.Com/Isra_F