🔰
#بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
📙رمان امنیتی
#شهریور 🌾
✍️به قلم:
#فاطمه_شکیبا
قسمت 91
یک لحظه تمام سلولهایم از شوق فریاد میکشند. حالا حرفهایش را میفهمم. کلمات فارسی چه شیرین مینشینند در قالب صدایش!
عباس برگشته، انگار دوباره زنده شده. دوست دارم چشمانم را باز کنم و خودش را در مقابلم ببینم؛ ولی میترسم از باز کردنشان؛ چون میدانم که نیست. مادر عباس، چند لحظه مکث میکند و بعد صدایش پر میشود از شوق و شاید بغض: خودتی مادر؟
عباس میخندد؛ خندهای کوتاه و شکسته: آره خودمم دیگه!
- الهی دورت بگردم... چرا زودتر زنگ نزدی؟ نگفتی دل ما برات تنگ میشه؟
من هم مثل مادر عباس بغض کردهام؛ و مثل خودش. در دل میگویم: نگفتی دل من برات تنگ میشه؟ نگفتی تنها میشم؟ چرا برنگشتی پیشم؟
و عباس انگار جواب من را میدهد: شرمندهتونم. نشده بود.
دستم را میگیرم مقابل دهانم و به اشکهایم اجازه میدهم بریزند. حتما یک گوشه از وجود عباس، موقع شهادت پر از شرمندگی بوده؛ شرمندگی از من، مادرش و تمام کسانی که منتظرش بودند. میشود او را بخشید. و شاید، اگر همانطور که فاطمه میگوید، هنوز هم زنده باشد، حتما هنوز شرمنده است و شاید شرمندهتر از قبل. شاید هربار که من را میبیند، با خودش افسوس میخورد که ای کاش رهایم نمیکرد تا الان تبدیل بشوم به یک تروریست.
مادر عباس میگوید: میدونم سرت شلوغه... ولی زودتر زنگ بزن. آخه برنمیگردی که... بذار صدات رو بشنویم حداقل.
عباس فقط آه میکشد؛ طولانی و سنگین. چندتا غم در سینهاش بوده که برآیندش چنین آهی شده؟ مادرش میپرسد: مادر اونجا هوا خوبه؟ خورد و خوراکت خوبه؟
انگار مادرش از من سوال پرسیده و در دل جوابش را میدهم: نه، هیچی خوب نیست. حالم خوب نیست. کاری که قراره بکنم خوب نیست. شرایطم خوب نیست. و فقط نیاز دارم به خودت، که بیای بغلم کنی و ازم بپرسی حالم چطوره؟
عباس اما، پاسخی متفاوت از من میدهد: همهچی خوبه مامان. فقط به دعای شما نیاز دارم.
کاش واقعا خدایی بود که میتوانست با دعای یک مادر، همهچیز را تغییر دهد. آن وقت شاید آن معجزهای که من به آن نیاز دارم، ممکن میشد. مادر عباس پاسخ میدهد: دعات که میکنم. تو هم حواست باشه، توی این فصل هوا دزده. لباس گرم بپوش.
- چشم. حواسمو جمع میکنم. شمام برای من دعا کن.
- دعا میکنم عباسم. مواظب خودت باش.
- شمام مواظب خودتون باشید.
- باشه عزیزم. خدا نگهدارت باشه.
- یا علی.
بوقهای منقطع اشغال، جای صدای دلنشین عباس و مادرش را میگیرد و من و فاطمه وقتی به خودمان میآییم، چهرهمان نمدار شده است اما لبخند میزنیم. میپرسم: هوا دزده یعنی چی؟
فاطمه میخندد: یعنی سرده، ممکنه آدم سرما بخوره.
#ادامه_دارد ...
قسمت اول رمان:
https://eitaa.com/istadegi/8378
⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
#فاطمه_شکیبا
#مه_شکن ✨
🌐
https://eitaa.com/istadegi